با یاد سِر چارلز اسپنسر چاپلین
خنداندن کسب و کار من است
با خواندن نامه وا رفته بود . روی چهار پایه نشسته و زمین را خیره می نگریست . احساس خفگی می کرد . کاش زمان به عقب باز می گشت . ای کاش می توانست به چند لحظه ی قبل باز گردد و نامه ای را که پسرک دربان برایش آورده بود پاره کند . آخر چرا حالا ؟ چرا حالا باید این خبر به دست او می رسید ، آن هم درست قبل از شروع نمایش .
صدای همهمه ی مردم را می شنید . مردمی که آمده بودند تا امشب اجرای او را بر روی صحنه به نظاره بنشینند . درست همانجا بودند . پشت پرده ی سن ، منتظر و آماده . کافی بود پرده کنار رود تا بتواند صورت تک تکشان را ببیند .
* * * *
مردم هر شب در صف های طولانی می ایستادند تا بلیط تهیه کنند . بلیط نمایش او ، مشهورترین کمدین شهر .
حدود یک سال پیش به این شهر وارد شده بود . در شهر خودش کسی بابت تماشای نمایش پولی پرداخت نمی کرد و او غیر از این کار ، کار دیگری نمی دانست . پس به ناچار برای تـأمین خرج زندگی همسر و دختر کوچکش ، آنجا را ترک کرده و به این شهر آمده بود .
کم کم آوازه ی او واجراهای خنده دارش در شهر پیچیده و آرام آرام برای شهر و مردمش به نمادی از خنده تبدیل گشته بود . مردی که همیشه می خندید و همیشه می خنداند .
* * * *
باورش نمی شد این اتفاق افتاده باشد ؛ بار دیگر نامه را خواند . اتفاق افتاده بود . یک ماه پیش همسر و دختر پنج ساله اش بر اثر ابتلا به وبا درگذشته بودند و حالا این خبر به او رسیده بود . نمی توانست باور کند که دیگر وجود نداشتند . نمی توانست باور کند که آن فرشته ی کوچک معصوم که بعد از سال ها به زندگی اش معنا بخشیده بود دیگر نیست تا وقتی که او بعد از ماه ها به خانه باز می گردد ، دوان دوان روی پاهای کوچکش به استقبال او بیاید ؛ خودش را در آغوش او جا کند و با شیرین زبانی بپرسد که چه چیزی برایش سوغاتی آورده است .
در گیجی خود غوطه می خورد که متوجه سکوت ناگهانی جمعیت حاضر در سالن اجرای نمایش نشد . در واقع متصدی پرده از او پرسیده بود که برای اجرا آماده است یا خیر ؛ و چون جوابی نشنیده بود ، این را به حساب آمادگی گذاشته و پرده را کنار زده بود ...
* * * *
آن شب بازیگر روی صحنه گریست و مردم خندیدند ...