۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه


اَتانسیون : مختارید که سطور آتی را بخوانید یا نخوانید . عواقبش به من ربطی ندارد .







تنها راه بیرون رفتن از این وضعیت ، آنارشیسم افراطیه ، با خشونت بدون کنترل ، بدون قید و بند به هیچ نظمی . ترکیدن عقده ها ، تلافی و انتقام . فقط بیرون رفتن از یک وضعیت به معنی نجات پیدا کردن از اون نیست . ما خیلی وقته که به گا رفتیم . حالا هم وقتیه که دوست دارم شب که می خوابم صبحی در کار نباشه . پلکام که بسته می شن تموم بشه . بدون اغراق . دیگه وجودی نباشه ، عدم . نیست . من نه تحملشو دارم نه جراتشو . می دونم که دوستت دارم ، می دونی که دوستت دارم . می دونم که عاشقت نیستم ، می دونی که دوستت دارم ؟ ولی فایده اش کجاست وقتی حتی چشمام سردشون می شه . تو اصن هنوز اینجا رو می خونی ؟ برای آرامش باید برگردیم به مادر طبیعت ، تنها راه نجات باقی مونده مونه . مادری که دیگه شاید ما رو قبول نکنه . فرهادی و گدار و جارموش و کیارستمی و فلینی و کیشلوفسکی و ... همه شون یه مشت جاکش کلاهبردارن . هیچ کدومشون به تو واقعیت رو نمی گن . همه شون تصویر رو گروگان گرفتن تا احساستو بدی باباتش . بابت دروغ . بابت عکس های قشنگ و بزرگ و پر از آب و رنگ مزخرف . گه تو همشون . تنهایی انسان مدرن فقط توی فضا معنی داره . فقط یه تصویر واقعی وجود داره . یه آدم تنها ، تو یه سفینه ی گنده ی ساده ، وسط فضای بی انتهای سیاه . معلق و در حرکت ، به سوی هیچ جا . دوست دارم اگه امشب تموم نشد ، یه روزی برم فضا . تنها آرزوی خالص باقی مونده مه . دوست دارم تو یه سفینه ی بزرگ بمیرم وقتی که مطمئنم چیزی تو فضای بی نهایت اطرافم وجود نداره ، اگر هم وجود داشته باشه به من ربطی نداره . زل بزنم به سیاهی و به خاطره ی زمینی فکر کنم که یه روزی از بین رفت . من یک جزء ام از این همه ، جزئی که هیچ اهمیتی نداره . این همه ی آرامش دنیاست .



۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه


پرنده ی آبی *


یه پرنده ی آبی تو سینه ی منه
که می خواد بزنه بیرون
اما من زیادی بهش سخت می گیرم ،
من می گم ، همون تو بمون ،
من نمی ذارم که کسی تو رو ببینه .
یه پرنده ی آبی تو سینه ی منه
که می خواد بزنه بیرون
اما من روش ویسکی می ریزم و
تو دود سیگار غرقش می کنم
و فاحشه ها و بارتندر ها
و بقال باشی ها
هیچ وقت نمی فهمن
که اون ، اون توئه .
یه پرنده ی آبی تو سینه ی منه
که می خواد بزنه بیرون
اما من زیادی بهش سخت می گیرم ،
من می گم ،
همون پایین بمون ،
می خوای منو به هم بریزی ؟
می خوای همه چیزو به گا بدی ؟
می خوای فروش کتابام تو اروپا رو خراب کنی ؟
یه پرنده ی آبی تو سینه ی منه
که می خواد بزنه بیرون
اما من باهوش تر از اینام .
من فقط بعضی وقتا شبا می ذارم بیاد بیرون
وقتی که همه خوابن .
من می گم ، می دونم که اون جایی ،
پس ناراحت نباش .
بعد برش می گردونم اون تو ،
اما اون ، اون تو یه کمی آواز می خونه ،
من نذاشتم که کامل بمیره
و ما با همدیگه می خوابیم
با راز بین خودمون
و این خودش کافیه
که یه مرد رو به گریه بندازه ،
اما من گریه نمی کنم ،
تو چی ؟





Last Night of the Earth Poems - Bluebird - Charles Bukowski *

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

می رسد تنهایی


فردا صبح از خواب بیدار می شوم . دوش می گیرم . ریش می زنم . کتری را می گذارم روی گاز تا آب جوش بیاید . آب که جوش آمد ، فلاسکم را با آن پر می کنم . دو بسته نسکافه هم می ریزم تویش ، بدون شکر اضافه . و بعد فلاسک را می چپانم ته کوله ام .
دوربین را از شارژ می کشم . آن را هم با کیفش می چپانم توی کوله . سوییچ و کارت ماشین را برمی دارم و از در بیرون می روم .

آفتاب داغ هست ، نسیم هم هست . پوست صورتم هم می سوزد و هم خنک است . خسرو شکیبایی در گوشم صدای پای آب می خواند . از جهان قطع می شوم . سیّالم . جریان دارم .



پی نوشت : می رسد روزی که دوست خواهی داشت خودت تنهای تنها بروی بام . جدا شوی از همه چیز ، برای یک ساعتی برای خودت باشی و افکار خودت . می رسد آن روز . می رسد تنهایی .


پیوند

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه


کاش خواب ها واقعیت داشتند .


۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه


مرحوم یکی از اساتید بنام در سبک سانتی مانتالیسم سیکیم خیاری بودند ، به حدی که می تونیم فیلم پنجاه و چهارم ایشون ، " گوساله ها برای چه کسی تاپاله می گذارند " رو یکی از قله های اوج این سبک بدونیم . این فیلم همچنین یک حدیث نفسه برای خود استاد ، و تحقق این امر رو می شه با این حقیقت دریافت که شاگردان و هواداران دقیقا مثل گوساله ها ی درون فیلم بی وقفه هر چیزی رو که استاد در فیس بوک خود با این دنیا تقسیم می کردند ، بدون لحظه ای تردید لایک می زدند .
و حالا در ادامه چند دقیقه ای از کسشعرای ایشون رو با همدیگه تماشا می کنیم .


۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را ، هنوز را ...


دارم آپارات را تماشا می کنم که " و من عاشقانه زیسته ام" را نشان می دهد . یک دفعه صدای هق هق از پشت سرم می آید . بر می گردم ، مادرم دارد گریه می کند . بلند می شوم و می روم پیشش ، می گوید : " یاد دوستم افتادم ... حامله بود که اعدامش کردن ... "



۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه


J'ai besoin d'en parler à quelqu'un , mais au ce moment , il n'y a personne qui peut comprendr ma situation



۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

رجّاله ها


من نمی توانم حماقت این مردم را بفهمم . من نمی توانم بفهمم چه طور یک نفر می تواند وسط نکبت و بدبختی" اینجا بدون من " بخندد . من درک نمی کنم چه طور ممکن است وقتی که کاراکتر مادر ویران شده و در نهایت فلاکتش رو می کند به پسر و سرش داد می زند که : " تو گه می خوری به خواهرت بگی شل " ، احمقی پیدا شود و اینقدر با شنیدن " گه " لذت سراپای وجودش را فرا بگیرد که صدای قهقه اش در سالن سینما بپیچد . من نمی فهمم کجای گریه ی ویران کننده ی مادر- معتمد آریا خنده دار است .
من این ها را نمی فهمم . من از مردم این جامعه بدم می آید . این جماعت خوشحال که شکر خدا همه شان هم منتقد و فیلم شناس و همه فن حریف هستند حتی اینقدر هم نمی فهمند که این فیلم پایان خوش ندارد ، که تلخی این فیلم خود آن ها را نشانه رفته ، حماقتشان را .
حالم از همه شان به هم می خورد ، دلم می خواهد می شد روی تک تکشان بالا می آوردم ، تحقیرشان می کردم ، هر چند که هیچ فایده ای هم برایشان ندارد . نرود میخ آهنین در سنگ . دیگر نمی دانم اگر سانس یک بعد ازظهر هم نمی توان از حماقت این مردم در امان بود ، دیگر چه ساعتی باید به سینما بروم . بروید جواد رضویان ببینید ، بروید مهران غفوریان نگاه کنید ، این یک جا دیگر راحتمان بگذارید .



پی نوشت : از ظهر در " اینجا بدون من " مانده ام ، فیلم یک تکه از روحم را کنده ، درد دارم ، خیلی زیاد .

پی نوشت : می توانید از من عصبانی شوید ، بگویید تند می روی ، فحشم بدهید یا هرچه . ولی حقیقت تلخ است . حتی تلخ تر از " اینجا بدون من " .



۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

" زیر آسمان پاریس " یا " اعترافات تنهایی "


ظهر مرداد تهران است و من نشسته ام توی اتاقم کتاب می خوانم . هوا خیلی گرم است و فن کوئل اتاق هم دیگر توان ندارد . انگار گرما امان آن را هم بریده ، صدای هِن و هِنش با صدای موزیک لپ تاپ در هم می آمیزد .
ظهر مرداد تهران است و من توی اتاقم نشسته ام ، اتاقی که زیر آسمان دود گرفته ی تهران است . غرق سطرهای " سفر به انتهای شب " سلین هستم که نت ها می رسند به زیر آسمان پاریس . کتابم را می بندم و سوار بر جریان نت ها می روم به پاریس . از میان دودهای تهران پرواز می کنم و می روم تا آسمان پاریس . از بین ابرهای پنبه ای سفیدش رد می شوم و فرود می آیم روی خیابان های سنگفرش شده اش . چرخ می زنم ، چرخ می زنم در کارتیه *هایی که اسمشان را توی کتاب ها خوانده ام . چرخ می زنم و چرخ می زنم و چرخ می زنم تا نت ها تمام می شوند و بر می گردم به تهران .



من هیچ وقت در پاریس نبوده ام ، اما پاریس و هر چه که به آن مربوط می شود و قابلیت گنجانده شدن در نوستالژی تجربه نشده ی من را داشته باشد ، همیشه برای من نمادی بوده از رهایی از این همه تنهایی که دارم . از این بار سنگینی که همیشه توی ذهنم احساسش می کنم . نت ها تمام شده اند و من دیگر کتاب نمی خوانم . به تنهایی ام فکر می کنم ، به تنهایی که همیشه به نحوی با من بوده است . به این فکر می کنم که شاید اگر همیشه با آدم ها ی بزرگ تر از خودم نمی چرخیدم و همه ی کارهای دوست داشتنی ام را با دوستان بزرگ تر از خودم انجام نمی دادم ، شاید حالا اینقدر تنها نبودم ، شاید اگر مقداری هم وقت با هم سن و سالان خودم گذرانده بودم ، شاید حتی فرصت عاشق شدن مثل آدمیزاد را هم پیدا می کردم . شاید این بیماری من است ، یک بیماری که نمی دانم درمانش چیست و چه کار باید بکنم .







Quartier*

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

چند وقتی است که دلم می خواهد دوباره کتاب های درست و حسابی بخوانم و دوباره از کتاب خواندن لذت ببرم . خیلی وقت است که یک رمان چند صد صفحه ای استخوان دار نخوانده ام و احساس بدی دارم ، یک جاییم یک چیزی خالی است . برای همین تصمیم گرفتم که از این به بعد شب ها اینترنت بازی را کمتر کنم و هم چنین دیگر قبل از خواب وقتم را با دری وری های چشمه هدر ندهم .
چشمه اوایل خوب بود ولی حالا هر چرت و پرتی را چاپ می کند ، مثلا همین دو تای آخری که خواندم ، " نگران نباش " و " بهار 63 " . رمان های خارجی حجیمش هم که قیمت هر کدامشان اندازه ی یک تئاتر ایرانشهر است . خودم در کتابخانه ی پدرم اینقدر کتاب دارم که تا چهل سالگی کفایتم می کند .
خلاصه که اینجور .


۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه



می خوام مستند بسازم ، پول ندارم .



۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

آینه


احمقانه است که بعد از یه سال و نیم دوباره بهش فکر می کنم ؟

آره .

یعنی فکر نکنم ؟

نه .

چی کار کنم پس ؟

بمیر .




پی نوشت : ...Hello


آدم های کوه ، آدم های بزرگی هستند .

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

خانه ی دوست من



دلم می خواست دوستی داشتم . دختری که تنها زندگی می کرد و سگی داشت . یک سگ سیاه گنده به اسم " آنجل " . و بعد من و این آنجل خیلی رفیق بودیم ، یعنی آنقدر که دیگر من برای آنجل متفاوت بودم از دیگر آدم ها .
این دوستم در خانه ای قدیمی که به ارث برده بود زندگی می کرد . خانه ای که حیاط داشت و حوض و دیوارهایی پر از یاس . و ما توی حیاطش ریحان می کاشتیم و تربچه . من دور تا دور حوض آبی رنگش را گلدان های شمعدانی گذاشته بودم و رنگ خود گلدان ها ، نارنجی مایل به خاکی بود . و بعد ، ظهرهای تابستان آسمان می افتاد وسط حوض ، میان شمعدانی ها ، و ما زردآلو و هندوانه شناور می کردیم در آسمان .
اما داخل خانه قدیمی نبود . مدرن هم نبود . راحت بود ، بعضی اتاق هایش پر نور و بعضی دیگر کم نور . در یک اتاق یک کتابخانه ی چوبی قدیمی بود که بوی کتاب های قدیمی اش از همان دم در اتاق می نشست بر جانت . کتابخانه ای که در آن هیچ کتاب سیاسی مزخرفی پیدا نمی شد و پر بود از رمان و قصه و داستان و نمایشنامه . اتاق دیگر یک تلویزیون بزرگ داشت با یک دستگاه پخش برای دیدن فیلم های آدم هایی از جنس ما .
بعد من عصرهای جمعه همه ی دنیا را ول می کردم و می رفتم به این خانه . موبایلم را خاموش می کردم و می انداختم توی سطلی که خودم گذاشته بودمش دم در ، تا همیشه قبل از ورود به خانه موبایلم را بیاندازم تویش . آنجل بِدو می آمد دم در ، روی دو پا بلند می شد و من دست هایش را می گرفتم . دم تکان می داد و شروع می کرد به لیس زدن دست هایم . بعد پایین می آمد و همراه هم به آشپزخانه می رفتیم . جایی که دوستم مشغول درست کردن یک غذای جدید بود که تازه دستورش را پیدا کرده بود . من هم از توی کوله ام موادی را که برای پختن کیک خریده بودم در می آوردم و شروع می کردم با شوق به تعریف اینکه امروز چه کیکی خواهم پخت . و دوستم می خندید و آنجل هم . و بعد دیگر حرف بود و آشپزی و آنجل که هر از چندگاهی روی دو پا می ایستاد و دست هایش را می گذاشت لبه ی میز و ما را نگاه می کرد .
بعد از شام به اتاق تلویزیون می رفتیم و فیلمی را می گذاشتیم توی دستگاه . بعد هر دو وِلو می شدیم رو تشک های کف اتاق ، که نرم و راحت بودند و تکیه می دادیم به پشتی های چسبیده به دیوار . آنجل هم می آمد می نشست کنارمان و همراه ما فیلم می دید و هر از چندگاهی با پوزه اش به بازویم ضربه ای می زد تا تکه ای کیک بگیرد . و بعد ما همین طور کیک می خوردیم و فیلم می دیدیم .
فیلم که تمام می شد ، دوستم دیگر خوابش برده بود و آنجل هم سرش را گذاشته بود روی پاهایم و چرت می زد . دستگاه را که با کنترل خاموش می کردم ، آنجل چشم های خواب آلودش را باز می کرد و معصومانه نگاهم می کرد . دست دراز می کردم و پشت گردنش را نوازش می کردم . آرام آرام همانطور که نوازشش می کردم جلو می آمد و پوزه اش را می گذاشت روی سینه ام و سرو کله اش را بیشتر به من می مالید . من یک مقدار دیگر نوازشش می کردم و بعد بغلش می کردم و او که خودش می فهمید بلند می شد و کنار می رفت تا من بتوانم از جایم بلند شوم . بعد من می رفتم و یک روانداز بزرگ می آوردم و می انداختم روی دوستم . بعد خودم هم همان جا کنارش می خوابیدم . آنجل هم از پایین می آمد زیر روانداز و خودش را بالا می کشید و کله اش از زیر روانداز بیرون می آمد و بین ما می خوابید .





پی نوشت : زنده شدن این خانه ، امروز، متأثر است از این ویدئو که نیما برایم فرستاد و استتوس فامی در فیس بوک : " مرا یاد کن آن زمانیکه گم می کنی راه آن خانه را که یک باغ دارد و حوضی در آن هست پر از آب و ماهی و یک بام مشرف به دنیای خوش باوری "



۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه


شب دَم کرده ی تابستان . هشیاری الکل . بالکن . ماشین های عبوری اوتوبان . اشک ها .


۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد - یک


امروز عصر ، بعد از پنج سال جمع شدیم حیاط ساختمون فوتبال بازی کردیم . چقدر بزرگ شدیم . چقدر پیر شدیم .


۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه


آلو می خورم ، باشد که رستگار شوم .


۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

کنون رزم سهراب و رستم شنو / دگرها شنیدستی این هم شنو


می گفت زاییدن نوعی ریدنه ، در بهترین حالتش می شه نوعی ریدن جهش یافته .

من نمی دونستم چی بگم .


۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

پات


چهار سال و نیمشه . از همه ی بچه های کلاس کوچولو تره . جلسه ی آخر قبل از عید رو غایب بوده . حالا دارم کلی تلاش می کنم که درس جلسه قبل رو بهش یاد بدم .
بهش می گم : " نیما ، یکی دیگه از حالت های مساوی اینه که بازی پات بشه . حالا پات یعنی چی ؟ یعنی اینکه شاه ما کیش نباشه و هیچ مهره ای مونو هم نتونیم تکون بدیم ؛ هیچ مهره ای مون ، چه شاهمون ، چه هر مهره ی دیگه مون حرکتی نداشته باشن . پس حالا پات چی شد نیما ؟ "
معصومانه نگام می کنه و می گه " پام زخم شده . " !!
خنده ام می گیره و بچه ها هم می خندن . خودشم می خنده ، با معصومیت یه بچه ی چهار سال و نیمه .
دلم می خواد برم بغلش کنم . ولی نمی رم . فقط می رم بالا سرش و یه دستی رو کله اش می کشم می گم : " کچلم کردی تو بچه جان " .
می خنده .


۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه


نارنجی

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

نوروز

سال نو رو به همه ی شماهایی که از هر طریقی اینجا رو می خونین تبریک می گم و براتون آرزوی سالی پر از آرامش و خوشی دارم .

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

خانه تکانی

عارضم به حضورتان که درست تا همین لحظه ای که در خدمت شما هستم و تا موعد در شدن توپ و نو گشتن سال کمتر از ده ساعت باقی مانده ، در رابطه با خانه تکانی و تمیز کردن اتاقم هیچ فعالیت مبسوطی از اینجانب سر نزده است . می توان در سمت راست بنده تلّی از مجله و دی وی دی را مشاهده کرد که بر روی میز تحریر جا خوش کرده اند . در سمت چپ ، توده ی کتاب ها ی جدید خریداری شده ، یک جفت کفش نو ، حوله ی حمام و پرده ی اتاق بر روی تخت نامرتب بنده قرار گرفته اند . در پشت سر هم مقادیر زیادی از چرکنویس داستان ها ، فیلم نامه ها و نمایش نامه هایی است که در میانه ی نگارششان از ادامه باز مانده ام و آن پشت زیر پوستر چه گوارا برای خودشان جایی دست و پا کرده اند و منتظر روزی هستند که دوباره به سراغشان بیایم .
این ها را عرض کردم خدمتتان که اگر دیدید بعد از چند روز دیگر مطلب جدیدی بر روی این وب نوشت قرار نگرفت فاتحه ای بفرستید برای من مرحوم که مغزم توسط گلوله ی شلیک شده از شات گان مادرم پاشیده شده است بر روی دیوار ؛ درست کنار پوستری که در آن چارلی چاپلین و پسرک با تعجب و ترس از پشت دیوار به ما زل زده اند .

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

رفتن بر دو نوع است

شما که رفتی خارج . مام به گا رفتیم .

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

دنیای قشنگ نو !

تو ژاپن زلزله اومده در حد غول مرحله آخر ، بعدشم سونامی . مردم زیر آوار و موج های عظیم آب به گا رفتن . بعد بی بی سی تو برنامه ی تحلیلی ش راجع به تاثیر مستقیم این اتفاقات بر سقوط قیمت نفت در بازار های جهانی صحبت می کنه .

قذافی مادر قحبه داره تو لیبی آدما رو با راکت می زنه از وسط نصف می کنه و می گاد ، بعد ناتو و قدرت های غربی (!) دو هفته س راجع به وضع مقررات منع پرواز دو دل هستند و نمی تونن تصمیم بگیرن . خب به هر حال لیبی یه صادر کننده ی نفته ، ولی کسی اینو رسما به زبون نمیاره .

تو همچی دنیای کثافت و گهی زندگی می کنیم .

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

گربه ی سیاه ، پادشاه خرابه های هتل اینترنشنال

از خانه که بیرون می زنم ابرهای خاکستری می نشینند توی چشم هایم . هوای صبح خنک است و بوی باران می دهد . نفس می کشم ، ابرها می روند توی ریه ام . کوچه خلوت است و آسفالتش نم دارد . ابرها را بیرون می دهم و راه می افتم . هنوز سر کوچه نرسیده ام و سیگار اول روز را نگیرانده ام که نم باران می نشیند روی گونه ام .

می خواهم سیگارم را روشن کنم اما فندک لعنتی ام دوباره گم و گور شده ، هر چقدر ته جیب هایم را می گردم پیدا نمی شود . احتمالا دیشب در سالن جایش گذاشته ام . اردشیر خان هم هنوز باز نکرده که بروم ازش کبریت بگیرم و خلقش تنگ شود که : " جوون نکش این زهر مار رو " . دو دلم که منتظر بمانم تا اردشیر خان بیاید و یک شیرکاکائو و کیک هم بگیرم یا نه .

ساعتم را نگاه می کنم . دیرم شده . امروز قرار است تا قبل از ظهر یک دور کامل اجرا برویم و یک دور هم فیلم بگیریم . عصر هم قرار است از بازبینی بیایند . دیشب دل توی دل سپیده نبود ، چهار ماه است شب و روز ندارد . با اینکه تا اینجا همه چیز خوب و بدون مشکل پیش رفته اما دیشب خیلی استرس امروز عصر را داشت .

بی خیال آمدن اردشیر خان می شوم و راه می افتم . دم سالن یک چیزی می گیرم . سیگار کوفتی هم می رود ته جیبم و تا فندک دکه ی روزنامه فروشی همان جا می ماند .

* * * *

چشم در چشم نشسته روی زمین و خیره نگاهم می کند . حتی یک جورهایی احساس می کنم که ابروی چپش را هم یک مقداری داده بالا . می گویم : " خب که چی ؟ یادم رفت خب " . همین طور نگاهم می کند .

فراموش کرده ام بسته ی کالباس را بگذارم توی کیفم . دیشب که از تاکسی پیاده شدم و دیدم پشت نرده های دور خرابه ی هتل نشسته است و دارد خودش را لیس می زند ، گفتم یادم باشد که برایت کالباس بیاورم ، یعنی فکر کردم . فکر کنم فکرم را خواند که تا انتهای خرابه پشت نرده قدم زنان دنبالم آمد . چند روزی است رفته ام توی نخش ، توی خرابه های باقی مانده از هتل می پلکد ، تنها .

خاطره هایم از هتل چند صحنه ای است از زندگی جنگ زده هایی که به خاطر آوارگی از شهر هایشان آمده بودند آن جا زندگی می کردند . در همان هتلی که قبل از انقلاب به درد بخور و با شکوه بود ، اسمش هتل اینترنشنال بود و برو بیایی داشت برای خودش . اما زمان جنگ شد سرپناه آواره های بی خانمان خسته ، عصبانی و ناگزیر . و حالا بعد از این همه سال ، بعد از جنگ زده ها ، خرابه هایش به این گربه ی سیاه ارث رسیده است . گربه ی سیاهی که هر ساعتی از روز از اینجا رد می شوم می بینمش که دارد برای خودش بین تل آجرها و آت آشغال ها پرسه می زند . تنها .

می گویم : " خب ، فردا حتما میارم " . ابروی چپش را یک مقدار دیگر می برد بالاتر . راهم را می گیرم و می روم .

* * * *

تمام شد ، همه چیز تمام شد . چهار ماه زحمت همه مان به باد رفت . از همان لحظه ای که مردک پفیوز پایش را گذاشت توی سالن یک چیزی توی دلم به هم ریخت . کار خودش را کرد . غیر قابل نمایش اعلاممان کرد . غیر قابل نمایش . یک ساعت و نیم جلویش عرق ریختیم با رعایت تمام موازین ، بعد مردک بی پدر و مادر تشخیص داد کارمان غیر قابل نمایش است ، با اخلاقیات و عقاید جامعه در تضاد است . همه چیز را خراب کرد . ریدم به همه تان . مرده شور عقایدتان را ببرد .

طفلک سپیده ، بعد از رفتن مردک پفیوز نشسته بود کف سالن و گریه می کرد . هیچ کاری هم نتوانستیم بکنیم تا آرام شود . چهار ماه . چهار ماه تمام . به همین سادگی .

خون دارد خونم را می خورد و هیچ غلطی هم نمی توانم بکنم . مرده شور همه تان را ببرند . بی پدر و مادر ها .

* * * *

سرم را گذاشته ام روی نرده ها و نگاهش می کنم که دارد خودش را لیس می زند . کارش که تمام می شود بر می گردد و نگاهم می کند . چند لحظه ای خیره می شود و بعد رویش را بر می گرداند . راه می افتد و می رود . پشت تپه ی کوچکی از آجرها نا پدید می شود .

19 اسفند هشتاد و نه - تهران

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

Les Jours Tristes

یک روز بر روی فرش قرمز کن قدم خواهم گذاشت . روزی که بادهای گرم جنوب فرانسه را بر روی پوست صورتم احساس خواهم کرد . آن روز همان طور که رو به دوربین ها و فلاش هایشان لبخند می زنم به این روزها فکر خواهم کرد . روزهایی که کسی نبود . روزهایی که تنها بودم وغم بود . روزهایی که سخت بودند ...

Les Jours Tristes

It's hard, hard not to sit on your hands

And bury your head in the sand

Hard not to make other plans

and claim that you've done all you can , all along

And life must go on


It's hard, hard to stand up for what's right

And bring home the bacon each night

Hard not to break down and cry

When every idea that you've tried has been wrong

But you must carry on

It's hard but you know it's worth the fight

'cause you know you've got the truth on your side

When the accusations fly, hold tight

Don't be afraid of what they'll say

Who cares what cowards think, anyway

They will understand one day, one day

It's hard, hard when you're here all alone

And everyone else has gone home

Harder to know right from wrong

When all objectivity's gone

And it's gone

But you still carry on

'cause you, you are the only one left

And you've got to clean up this mess

You know you'll end up like the rest

Bitter and twisted, unless

You stay strong and you carry on

It's hard but you know it's worth the fight

'cause you know you've got the truth on your side

When the accusations fly, hold tight

Don't be afraid of what they'll say

Who cares what cowards think, anyway

They will understand one day, one day.


It's hard but you know it's worth the fight

'cause you know you've got the truth on your side

When the accusations fly, hold tight

Don't be afraid of what they'll say

Who cares what cowards think, anyway

They will understand one day, one day, one day …

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

دیروز باد می آمد
امروز در باد رقصیدیم
فردا بر باد می میریم

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

- تو سه روز در هفته مي بينيش ، من يه روز در هفته . به نظرت کدوممون بيشتر تو ذهنش مي مونيم ؟

- هيچ کدوم .

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

هاراگيري در شب زمستاني

خداوند تنها بود ، پس انسان را زوج آفريد تا انتقام بگيرد .
* * * * *
من از صادق هدایت بدم میاد ، من از همه ي صادق هدايت ها بدم مياد ، من از پیرمرد خنزر پنزری بدم میاد ، من از همه ي پيرمرد هاي خنزرپنزري بدم مياد ، من از گل نیلوفر بدم میاد . من از همه ی گل های نیلوفر بدم میاد . من از دو ماه و چهار روز بدم میاد ، من از همه ی دو ماه و چهار روزها بدم میاد . من از زن اثیری بدم میاد ، من از همه ی زن های اثیری بدم میاد ، من از حلول عشق تو زن اثیری بدم میاد ، من از حلول تو بدم میاد ، من از عشق تو بدم میاد ، من از حلول عشق تو تو زن اثیری بدم میاد ، من از دیدن بدم میاد ، من از ادراک بدم میاد ، من از عرفان بدم میاد ، من از لمس بدم میاد . من از بو کشیدن بدم میاد ، من از بو بدم میاد ، من از بوی تو بدم میاد ، من از بوی تو که منو غرق می کنه بدم میاد . من از مستی بوی تو بدم میاد .
من از هشیاری الکل بدم میاد ، من از ذهن هشیار بدم میاد ، من از بالا آوردن ده صفحه درد بدم میاد ، من از تند تند نوشتن بدم میاد ، من از این همه ذهن بدم میاد ، من از این ده صفحه بدم میاد ، من از همه ی ده صفحه ها بدم میاد . من از دفن شدن زیر خروار ها گه بیرون زده از من بدم میاد . من از اینکه تو خوابی بدم میاد ، من از اینکه من بیدارم بدم میاد ، من از این که تو بیدار شی بدم میاد ، من از این که من بخوابم بدم میاد . من از سیاه بدم میاد ، من از سفید بدم میاد ، من از خاکستری بدم میاد .
فقط به حرومزاده ها می شه اعتماد کرد ، من از حرومزاده ها بدم میاد . تنها پناه من ریشه های کج و کوله ی مسواک مستعمل دو سالمه ، من بدون این مسواک له می شم ، من از این سنگینی بدم میاد .
من از خودم بدم میاد ، من از اشک بدم میاد ، من از لبخند بدم میاد ، من از زندگی مجازی بدم میاد ، من از خدای خودم بدم میاد ، من از خدای تو بدم میاد ، من از رفتن بدم میاد ، من از اومدن بدم میاد ، من از گم شدن بدم میاد ، من از پیدا شدن بدم میاد ، من از فکر کردن بدم میاد ، من از فکر کردن به تو بدم میاد ، من از خندیدن بدم میاد . من از خندوندن بدم میاد . من از یه تیکه ماهیچه توی سینه بدم میاد ، من از فضای خالی توی سینه بدم میاد ، من از خلا توی سینه بدم میاد ، من از این درد بدم میاد .

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

آدم هایی که نمی فهمند


از آدم های نفهم خوشم نمی آید و دیگر خسته شده ام . قبلا تحمل می کردم ، اما حالا نمی توانم تحملشان کنم . دیگر انرژی ندارم ، اگر داشته باشم هم ترجیح می دهم آن را جای مفید تری برای خودم مصرف کنم . بنابراین به محض احساس ناراحتی محیط را ترک می کنم و می روم برای خودم . بی توجه بهشان .
از این همه نفهمی این افراد خسته شده ام ، بدی قضیه هم این است که این امر را نمی فهمند !


پی نوشت : نفهمی گستره ی معنایی وسیعی دارد ، منظور همه ی این بازه ی معنایی می باشد ، از نفهمیدن اوضاع و احوال لحظه ای دیگران گرفته تا نفهمی ذاتی افراد .



۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

آمپول

آدم ها وقتی می فهمند بزرگ شده اند که دیگر از آمپول نمی ترسند . بعضی از همین آدم ها هنگامی که به این امر پی می برند ، روی همان تخت تزریقات سرشان را می گیرند بین دست هایشان و گریه می کنند . و تزریقاتچی هم هیچ گاه نخواهد فهمید که این گریه از ترس آمپول نبود .

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه


- حواست هست که دارم کم کم به گا می رم ؟
- آره ، برو دارمت .


۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

آب زردآلو


غسالخونه دنیاست ، می خوای ازش بزنی بیرون اما می کِشدت تو ، میخکوبت می کنه ، نه از ترس ، نه از کنجکاوی ، نه از هیچ حس دیگه ای . هیچ حسی نیست و میخکوب می شی ، مرده ها رو سنگ غلت می زنن ، انگار نه انگار که تو داری می پاییشون .
میخکوب می مونی تا می ری بالای قبر . سر خاک ضجه می زنن همه و تو نگاشون می کنی با بهت و بی حسی توی چشمات . بعد همه چی آروم می شه ، آدما کِش میان ، صداها محو می شن ، قبرا میان بالا . آسمونو نیگا می کنی ، آبیه ، ابرای سفید پنبه ای آروم آروم حرکت می کنن ، همه چی وای میسه و فقط ابران که حرکت می کنن ... بعد یهو همه چی تند می شه ، ابرا می رن ، آسمون می ره و تو نگات میاد رو خاک . آدما صداشون در میاد ، رو دور تند شیون می کنن ، زار می زنن . قبرا می رن پایین ، میت رو می چپونن تو خاک ، خاکو می ریزن روش و خلاص .
تو هنوز میخی ...‏
هر وقت رفتی بهش زهرا ، با خودت آب زردآلوی سن ایچ ببر .


۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

امان از شوما که نمی فهمی " ما " !

خیلی ببخشیدا ، خیلی عذر می خوام ، خب دُرُس که دختره خوشگل بود ، پول دارم بود ، چشاشم یه جورایی مارو گرفته بود ، اما باس ببخشیدا ، جسارته ، خب هیشکی که شوما نمی شه ، شومام که می گی نمی شه ، خب خیلی ببخشیدا ، خیلی عذر می خوام ، جسارته ، خب مام می ریم یه گوشه کپه مونو می ذاریم می میریم . خلاص .

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

شبانه روز


هزار روز
هزار شبانه روز
هزار شب هزار روز
هزار شب تا روز
همه بی تو



۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

آن لالایی که تو باشی


خوابیده ام روی کاناپه و رو تختی سفری را هم کشیده ام روی خودم . تلویزیون چهل و غول اینچ دارد بازی ایران و عراق را نشان می دهد و صدای گزارشگر هم با گردش توپ در زمین یکریز بالا و پایین می شود .
چشم هایم گرم می شوند و پلک هایم روی هم می آیند . آرام آرام سر و کله ات پیدا می شود . می آیی می روی می نشینی آن بالا روی قله ی ذهنم ، و شروع می کنی به حرف زدن . برایم تعریف می کنی . صدایت را نمی شنوم اما در رگ هایم حس می کنم که چه می گویی . انگار که لالایی می خوانی برایم . لالایی ات اثر می کند و گرما از چشمهایم جاری می شود در سلول های بدنم . از آن بالا پایین می آیی و می نشینی کنارم . غلت می زنم تا سرم را بگذارم روی پاهایت .
گزارشگر فریاد می زند " گل ! " .
از جایم می پرم . پرواز کرده ای ... رفته ای ...



۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه


برف هم آمد ،
تو نیامدی .



۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

تنهایی


مقدمه :
دیدنت هنوز مثل بارونه ...

اول :
می توانید به من بخندید یا بر سرنوشت غم انگیزم خرده بگیرید ، اما اگر نگاهی سطحی به خودتان بیندازید درخواهید یافت که وضیعتی بهتر از من نداشته اید . بیهوده است که بپرسم شما چرا ؟! چون نه شما ، هیچ کس پاسخی ندارد . آدمیزاد روزی با دیدن دو چشم سیاه ، زیر و زبر می شود ، بهش فکر می کند ، هر شب خوابش را می بیند ، دو ماه و چهار روز به جستجویش می پردازد ، و وقتی آن را به دست آورد ، در می یابد که جنازه ای روی دستش مانده است . نه . شما هم بی گناهید . این همه فکر نکنید ، پاپی ماجرا نشوید ، برگردید .

دوم :
صلاح کار کجا و من خراب کجا ؟
ببین تفاوت ره کز کجاست تا بکجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس
کجاست دیر مغان وشراب ناب کجا ؟


سوم :
تنهایی درد بزرگیست ، دردی که نمی توان شست ، باید کشت .


موخره :
دلم تنگه پرتقال من . نقطه سر خط .



پی نوشت :
مقدمه و موخره : پرتقال من با کمی تغییر
اول : پیکر فرهاد - عباس معروفی
دوم : حافظ
سوم : " در خواب به سراغم آمد " - ندا هنگامی ، مشهود محسنیان / کارگاه نمایش / دی هشتاد و نه






۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

You know there's still a place for people like us

دروغ هایت را خواهم نوشید
به سلامتی آن راستی
که روزی خواهی گفت




پی نوشت :

ماهی قرمزم امروز مرد ،
قلب کوچولوی درون حباب ،
روشنایی توی آشپزخونه م ،
تنها تیکه ی زنده ی ذهنم .
چونکه تو فراتر از حد رفتی ،
مستر K ، مستر K .

اونا بهم گفتن که ناراحت نباش ،
زمان همه چیو درست می کنه .
اگه تو زمانو نگه داشته باشی چی ؟
اگه من تو زمان تو گیر کرده باشم چی ؟
مستر K ، مستر K .

ذهنم
دیگه
اصلا جمع و جور نیست ،
اما یه چیزی حقیقت داره ،
مطمئنا
یه ماهی نسبت به یه آدم رفیق بهتریه .

ماهی قرمزم امروز مرد ، ماهی قرمزم امروز مرد ،
مستر K ، مستر K .
من اسمشو گذاشته بودم جک درنده ،
روانی زیر آب ،
تنها خاطره ی زنده ای
که نشون می داد چطور
تو به من خنجر زدی ...