۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را ، هنوز را ...


دارم آپارات را تماشا می کنم که " و من عاشقانه زیسته ام" را نشان می دهد . یک دفعه صدای هق هق از پشت سرم می آید . بر می گردم ، مادرم دارد گریه می کند . بلند می شوم و می روم پیشش ، می گوید : " یاد دوستم افتادم ... حامله بود که اعدامش کردن ... "



۴ نظر:

باران گفت...

برای متن پایین...


همه خر!...مگه همیشه باید حرف زد؟؟؟حرفتو نگه دار ...به جاش بنویسش...طرحشو خط خطی کن...دستبندشو بباف...موزیکشو با سوت بزن...گوشش کن...قدمشو بزن...بستنیشو بخور...
چه میدونم...حرف بزن!

باران گفت...

برای همین متن...

تا حالا کسی رو توی اون روزای شوم نداشتم...از حالا به بعد اما ..مدام یاد ِ دوست ِ مادر ِِ بهروز می افتم که حامله بود و ...:(

باران گفت...

هییییییییییی.....کامنتا بی تایید میان...این یعنی تو دیگه ما رو تایید نمی کنی؟؟؟:(..ما رو تایید کن...با ما اشتی کن:)

بهروز گفت...

آشتی ... بی تایید :)