۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه


بعضی شب ها یکهو حمله می کنند . شب خیلی هم بدتر است . احساس درماندگی بیشتر قلب آدم را مچاله می کند . بعد هیچ کاری هم نمی توانم بکنم جز اینکه زیر بار فشارشان دست و پا بزنم . از همه بدتر این که با آمادگی قبلی بروی . با خودت می گویی می دانی چه چیز در انتظارت است ، پس دیگر درد کمتری خواهد داشت . اما یکهو چشمهایت را باز می کنی ، می بینی اصلا انتظار این را دیگر نداشتی . می بینی فشار اینقدر رویت زیاد است که از درد گلو و سینه ات داری گریه می کنی . فیلم می بینی و گریه می کنی . کتاب می خوانی و گریه می کنی . با تلفن حرف می زنی و گریه می کنی . خربزه می خوری و گریه می کنی . شطرنج درس می دهی و گریه می کنی . هیچ کس هم نمی فهمد چرا ، یعنی همه فکر می کنند و برای خودشان دلیلی که می خواهند را پیدا می کنند . اما هیچ کسی واقعا نمی فهمد چرا . اگر می فهمیدند که لحظه ای هم کنارم نمی ماندند .

دو روز است لالم ، نه فقط به همان یک دلیل خاص که همه فکر می کنند و دوست دارند فکر کنند. من آدمم و گره خورده ام توی این گره های بی شمار . حتی نمی توانم توضیح دهم . آنقدر بدبختی زیاد است که حتی نمی توانم حرف بزنم . یک چیزهایی توی سرم است که می ترساندم ، به معنی واقعی کلمه می ترساندم . هر طرف فرار می کنم هم می آیند جلوی چشمهایم . از دکتر رفتن می ترسم .

و گه به همه ی اختلاف ساعت های دنیا . و گه به پنج شنبه و جمعه و شنبه و یک شنبه و جور نبودنشان . گه به ایران ، گه به آمریکا ، گه به استرالیا . گه به اسکایپ ، به اووو ، به تصویر های دور توی مونیتورها . به پی ام ها . به گذشته ها ، به آینده های هنوز نیامده . مثلا شاید نینا یا سمانه اگر بودند فرقی می کرد . ولی فکر کنم گمشان کرده ام ، یک خرده کمتر یک خرده بیشتر ، نه اینکه مکانی یا نه زمانی . خاک بر سرم . نمی دانم اصلا اگر رفقا بودند می توانستم حرف بزنم یا آن موقع هم خفه خان (؟) می گرفتم .

یکی تان که مرا نمی شناسد بیاید دستم را بگیرد ببرد یک جا . بگوید حرف بزن . حرف که نزدم بزند زیر گوشم ، محکم . شاید عر بزنم ، حرف بزنم . نگذارد هیچ جزئیاتی را جا بیندازم . زیر آبی رفتم باز بزند زیر گوشم ، محکم . شاید شب دیگر ترسناک نبود .

دارم عاجزانه ازتان درخواست کمک می کنم .