۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

دنیاهای موازی


اگه به جهان های موازی اعتقاد داشته باشیم ، اونوقت می تونیم نتیجه بگیریم که حداقل یک دنیای موازی با دنیای ما وجود داره که بهروز موجود در اونجا ، ورزشکاره ، شکم نداره ، تنبل نیست ، خجالتی نیست ، بسیار باهوش و خلاقه ، با مزه است و کلا آدم دوست داشتنی و کار درستیه !
خوب که فکر می کنم می بینم دوست دارم که واقعا دنیاهای موازی وجود داشته باشن .


۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

" تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟ " یا Go play hide and f*ck yourself


بعضی شب ها هست که خیلی گه اند ، هیچ مرگیت نیست انگار ، در ظاهر همه چیز خوب است . اما انقدر پر شده ای که فقط منتظر یک تلنگری چیزی هستی تا شاید حرصت را ، فریادت را ، بغضت را و شاید هم اشک هایت را خالی کنی .
همین موقع هاست که وقتی داری در صفحات مختلف فیس بوک ، توئیتر ، گودر و هزار کوفت و زهرمار امثالهم خودت را پنهان می کنی که اصلا یادت برود این حجم گنده ی بغضت را ، یکهو توی یک صفحه ، یک نکته ی کوچکی می بینی ، نکته ای که شاید اصلا وقتی حالت خوب است هیچ اهمیتی به آن نمی دهی و اصلا ناراحتت نمی کند . اما حالا فرق می کند ، حالا حساسی ، حالا شیشه ای نازک هستی که ترک داری .
می شکنی ... به همین سادگی .



۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه


امسال اولین محرمی بود که مادربزرگی نداشتیم . انگار که اصلا محرمی هم نداشتیم .
هر سال محرم ، هر جا که بودیم شب تاسوعا خودمان را می رساندیم آنجا ، خانه ی مادربزگ ، همه ی خانواده جمع می شدیم . مادربزرگم هر سال شب تاسوعا حلیم بار می گذاشت که تا صبح عاشورا آماده شود . نذر خاصی نداشت ، اما انگار که این حلیم گذاشتن رسمی شده بود برای دور هم جمع شدن ما . این اواخر که بزرگ شده بودیم در هم زدن حلیم هم بعضی وقت ها کمک می کردیم ، اما بیشتر خوردنش را دوست داشتیم . هر صبح عاشورا که در خانه ی مادربزگ از خواب بیدار می شدیم بوی حلیم نشان می داد که آماده ی خوردن است . همه دور سفره می نشستیم و حلیم می خوردیم ، همه .
از بچگی مان همین بود ، کل تاسوعا و عاشورا و شام غریبان را آنجا بودیم . بچه تر که بودیم عشقمان این بود که از جلوی در خانه دسته ی عزاداری رد شود ، ما هم بدویم برویم از پنجره طبقه ی بالا دسته ها را نگاه کنیم ، مردهای سیاهپوشی که پشت علم ها ی دسته شان در دو صف زنجیر می زدند، علم هایی گنده با پرهای رنگارنگ . بهترین وقت عبور این دسته ها هم زمانی بود که در خیابان باریک جلوی خانه ی مادربزگ دو تا دسته هم زمان از روبروی هم می آمدند و به هم می رسیدند . آن وقت علم ها به هم سلام می دادند ، علم های به آن بزرگی رو به روی هم خم می شدند و پرهای رنگارنگشان در هوا تکان می خورد و بعد با آرامش دو تا دسته از کنار هم رد می شدند و هیچ وقت هم اعضای این دسته ها با هم قاطی نمی شدند !
بزرگ تر که شدیم و اجازه ی بیرون رفتن داشتیم به عشق شربت های رنگارنگ و شیرین در خیابان ها می دویدیم ، از این دسته به آن دسته ، از این هیئت به آن هیئت . تا این که یک روز آنقدری بزرگ شدیم که دیگر آن همه شربت جذابیتی برایمان نداشت ، یکی دو لیوان بسمان بود و کفایت می کرد از کل محرم . مدتی بعد از آن هم روزی رسید که همان یکی دو لیوان هم ناپدید شدند . اما به هر حال شب تاسوعا هر جا که بودیم باید خودمان را به خانه ی مادربزرگ می رساندیم و صبح عاشورا کنار خانواده حلیم می خوردیم . اصلا این عشق مادربزرگ بود که خانواده کنار او و دور هم جمع شوند .
امسال محرم برای من محرم نبود ، فکر نمی کنم هیچ سال دیگری هم محرم بشود .



۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

هنوزم ...


هنوزم چشمای تو ... مثل شبای پر ستاره ست ...




پی نوشت : هنوزم تو چشمات برق می بینم وقتی می خندی .




۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

نامه ی دوم



آخ ... اورافیلد ...






















۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

Insomnia


خوابم نمی بره . نشستم وسط اتاق ، رو قالی کرمه ، زل زدم به در و دیوار . پا می شم راه می رم تو اتاق . چراغو خاموش می کنم . دوباره راه می رم . چراغو روشن می کنم . خوابم نمی بره .
هی دارم یه آهنگو گوش می دم ، از سر شبه که همینو گوش می دم . از اولشم هم همینون گوش می دادم امروز . یه جوریه . فکر کنم شست هفتاد باری تا حالا پخش شده باشه . انگار صداش از یه جایی میاد . خوابم نمی بره .
خوابم نمی بره . منتظرم سر و کله ات پیدا بشه . اما ازت خبری نیست . از اولشم خبری نبود ازت . منم از اولش خوابم نمی برد . اصلا نمی دونم این آهنگه چرا اینجوریه . خوابم نمی بره .
تو هی پیدات نمی شد منم هی خوابم نمی برد ، بعد به هم می خندیدیم و سیب گاز می زدیم . من سیب ها رو تف می کردم رو زمین تو تف می کردی رو هوا . بعد به هم می خندیدیم . بعد تو هی پیدات نمی شد منم هی خوابم نمی برد . این آهنگه هم یه جوریه اصن . این آینه هه رو دیوار چرا منو نشون نمی ده ؟ خوابم نمی بره .
اصلن این لامصب چرا داره اینجوری می زنه . دفعه ی بیست و چهارم که پخش شد یه نت رو نزد . شایدم زد . نمی دونم ، حواسم به تو بود که هی پیدات نمی شه . خوابم نمی بره .
این بی خوابی وامونده بد دردیه . یعنی بی خوابی که نه ، این بیداری سگ صاحاب . فکر کنم داره ترتیب مخمو می ده کم کم . تو هم که هی پیدات نمی شه . سیبم دیگه نداریم . سیگارم نداریم . سه ماهه ترک کردم آخه . از زمستون ، شش ماه بیشتر می شه . ولی سه ماه قشنگ تره . این آینه هه جدی جدی منو نشون نمی ده . خوابم نمی بره .
ته سیگارامو تو سیب ها خاموش می کردم . سیبا می گفتن آی ، شایدم آخ ، اونایی که قرمز تر بودن می گفتن هُشششش ، ولی تو که پیدات نبود که . منم خوابم نمی برد . این آهنگه هم یه جوری بود . اون موقع ها آینه نبود . آب بود . خوابم نمی بره .
من اصن هیچ وقت سیب دوست نداشتم . عصری زنگ زدم ژاپن فوت کردم ، با کارت زنگ زدم . اون ور خط هم یارو فوت می کرد ، شایدم داشت حرف می زد . من ژاپنی بلد نیستم . ولی تو هی پیدات نمی شد . این آهنگ وامونده هم نمی دونم چرا یه جوریه . اصن آینه ی خر بی پدر ! خوابم نمی بره .
خیلی وقته ، یعنی از وقتی یادم میاد تو پیدات نمی شد . منم خوابم نمی برد . الان دیگه اوضاع خیلی فرق کرده ، همه چی عوض شده . من خوابم نمی بره تو هم پیدات نمی شه . خوابم نمی بره .



۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

شکلات هم می تواند ویرانی به بار بیاورد


یه بار با یه دختری رفتم بیرون که خیلی خیلی خوشگل بود . فقط از شکلات خوشش نمی اومد .
دفعه ی بعدی دیگه باهاش بیرون نرفتم . شایدم اون دیگه با من بیرون نیومد .



۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

تلخ


روز به روز از اینجا بیشتر بدم می آید . هر روز که می گذرد بیشتر آرزو می کنم که زودتر گورم را از این خراب شده گم کنم به یک خراب شده ی دیگر . بیشتر این احساس هم به علت تحقیر کمرشکنی است که هر روزه در انواع مختلف روی ما پیاده می شود . تحقیری که هیچ گونه نمی توانی از آن فرار کنی . به هر طرفی هم که فرار کنی باز سایه ی سنگینش را بالای سرت احساس می کنی که آماده ی شیرجه زدن روی توست . پس به ناچار تسلیم می شوی و در جای خودت می ایستی تا تو را خرد کند .
حتی اگر از خانه ات خارج نشوی و تمام وقت پای کامپیوتر شخصی خودت بنشینی باز هم تحقیر خواهی شد .
مثلا آن وقتی که بعد از عبور از سد هزار فیلتر و کوفت و زهرمار می خواهی خودت را وصل کنی به دهکده ی جهانی (!) - آن جا که اطلاعات آزاد در جریان است ، آنجا که رنگ پوست تو ، زبان تو ، ملیت تو عقاید تو قطعا نباید در بهره بردنت از این دنیا ی مجازی اهمیتی داشته باشد ، آنجا که تو هم کاربری هستی همانند میلیون ها کاربر دیگر - آن وقت درست همانجا هم تو تحقیر می شوی . آنجا که خبری می خوانی که سرعت اینترنت مجانی و همگانی در کره جنوبی پانصد برابر سرعت اینترنت به اصطلاح خوبی است که تو داری بابتش پول می پردازی . ( هر چند خود من هر طور حساب کردم این نسبت پانصد برابر نبود ، شانزده هزار برابر بود . )
تو تحقیر می شوی با یک پیغام ساده . مثلا هنگامی که می خواهی از یک سرویس جدید گوگل استفاده کنی با یک پیغا م خیلی ساده و محترمانه روبرو می شوی که کاربر گرامی ، متأسفانه این سرویس برای کشور شما قابل استفاده نیست . یا مثلا وقتی که بخواهی یک اکانت در آی تونز صرفا جهت خرید آن لاین یک آلبوم موسیقی ، ایجاد کنی ؛ اول که بعد از کلی گشتن متوجه می شوی که نام کشور تو در لیست کشورهای مورد اعتماد آی تونز قرار ندارد ، بعد که با هزار بدبختی خودت را با دروغ ساکن یک منطقه ی دیگری از این کره ی خاکی جا می زنی ( با سرچ می فهمی که مثلا کد پستی واشنگتن چند رقم است ، با چه ارقامی شروع می شود و ... ) آخر سر که فکر می کنی خب شاید همه چیز حل شده باشد آن وقت که از تو شماره ی کارت اعتباری ات را می خواهد تازه یادت می افتد که در گوشه ای از دنیا زندگی می کنی که کارت اعتباری بین المللی وجود ندارد .



پی نوشت : تلف شدن وقت تو در ترافیک پشت چراغ قرمز تحقیر است . توقیف مجله ی داستانی مورد علاقه ات تحقیر است . هجرت کارگردان های بزرگ سرزمینت به کشورهای دیگر برای تو تحقیر است . ترسیدن تو از پلیس تحقیر است . سر و کله زدن با آدمی که نهایت سوادش در حد سیکل است و همه ی اطلاعاتش در دعای ندبه و زیارت عاشورا خلاصه می شود برای گرفتن یک امضای ناچیز به خاطر فارغ التحصیلی ات ، تحقیر است . گران شدن بی دلیل سرگرمی هایت تحقیر است ...

پی نوشت : من این کشور را دوست دارم . من وقتی " ای ایران " پخش شود ، هرجایی که باشم بر می خیزم و دست راستم را می گذارم روی قلبم . اما من مردم این کشور را دوست ندارم ، فرهنگشان را دوست ندارم . این که می گویم این ها را دوست ندارم نه این که همه اش را دوست نداشته باشم ، نه . اغلب آن ها را دوست ندارم و خب ، قسمت غالب یک موضوع همیشه بر قسمت ضعیف تر - که شاید من می توانم با آن ارتباط برقرار کنم - برتری دارد .
این تضاد به شدت ذهنم را درگیر خودش کرده و با خودم در کلنجارم . فکر می کنم به زودی مفصل راجع به آن خواهم نوشت و تکلیف را با خودم یک سره خواهم کرد .




۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

قصه ی علی کوچیکه و ماهی خوابش ...


بعضی روزها - درست مثل همین امروز - می زند به سرم . روزهایی که یک طور خاصی هستند . انگار یک چیزی را توی من قلقلک می دهند و بیدارش می کنند . یکهو همه چیز را فراموش می کنم ، همه ی آرزوهایم را . ناگهان دلم آرامش عمیقی را می خواهد که فقط در یک چیز می بینم : که ای کاش می توانستم این جا بمانم ، ازدواج می کردم . بچه دار می شدیم ، یک دختر بچه ی ناز ، شاید خوشگل ، خجالتی و برای من شیرین .
می رفتم سر کار ، یک مهندس معمولی نسبتا موفق می شدم و یک زندگی معمولی ، آرام و شاد را تشکیل می دادم . بعد درست در یک روز پاییزی بارانی مثل همین امروز ، درست مثل همین امروز لعنتی ، بعد از این که دخترم را به مدرسه اش رساندم و همسرم را هم به محل کارش ، همین طور که با ماشین از کوچه هایی که شاخه های درختان برایشان سقفی شده بود می گذشتم ، همین طور که به برف پاک کن های ماشین نگاه می کردم که هر از چندگاهی قطره های باران را از روی شیشه جمع می کنند و من دوباره مسیرم را شفاف می بینم ، درست در همان لحظه با خودم فکر می کردم که چه خوشبختم ، چه آرامش خوبی دارم ...

اما نمی توانم ، نمی توانم ، نمی توانم ...



پی نوشت : انگار که من همان علی کوچیکه ام که ماهی خوابش را می خواست ، همان ماهی افسون و رویا ...


۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

گفتا من آن ترنجم ...

همین الان کلیپ جدید محسن نامجو که برای آهنگ ترنج ساخته اند را مشاهده کردم . فکر می کنید از کدام کانال تلویزیونی ؟ ... بی بی سی فارسی ؟... صدای آمریکا ؟... نخیر ... از پی ام سی !
در کلیپ مذکور جناب آقای نامجو هستند و سه تارشان ، که البته در تمام مدت کلیپ ، سه تار درون جلدش قرار دارد و بیرون نمی آید .
جناب آقای نامجو در حالی که آهنگ ترنج دارد پخش می شود و ایشان رویش برای ما لب می زنند و آهنگ را می خوانند ، در طبیعت زیبا نیز مشغول گردش هستند ، که این طبیعت شامل صخره های کنار دریا ، جاده ها ، جنگل و ... می شود . آدم یاد نوع خاصی از کلیپ ها و فیلم های آمریکایی می افتد که قهرمانشان یک یکه تاز تنها ست که همیشه در سفر بوده و غم زیادی در دل دارد و این حرف ها .
خلاصه همین طور که به گردش مشغولند و آواز هم می خوانند یک سری حرکات هم از خودشان ساطع می کنند ! باور کنید ساطع می کنند ؛ دست هایشان را بالای سر برده و تکان می دهند ، گردنشان را هی این ور و آن ور می کنند یک جور خاصی ، گه گداری هم باسن مبارکشان را یک تکانی می دهند . البته این حرکت باسن در چهچهه ی انتهای آهنگ یک نمود خاصی پیدا می کند . در حین اجرای این حرکات ساک سه تار مذبور را هم هی تکان می دهند ، بغل می کنند ، روی سرشان می گذارند ، فقط کم مانده است که بیایند شافش کنند !
بنده این گونه برداشت کردم که این حرکات باید بیانگر این باشند که :
" گفتا من آن ترنجم ، کاندر جهان نگنجد ، گفتم به از ترنجی ، لیکن به دست نآیی ! گفتا تو از کجایی ؟ کآشفته می نمایی ... ، گفتم منم غریبی ، از شهر آشنایی ... "



پی نوشت 1 : آقا نامجوی عزیز، آوانگارد بودن تا چه حد ؟ تا حد این حرکات ؟

پی نوشت 2 : قبول دارم که مِدیا عنصر مهمی است ، اما تا چه اندازه ؟ تا این حد که بعد از کلیپ شما شهرام صولتی با آن لپ های گل گلی ، سیبیل مامانی و رژ صورتی رنگ براقش ( رویمان نشد بگوییم شهرام صولتی بچه کونی ) بیاید بگوید : " آی اَم شهرام ، اَند دیس ایز مای پی ام سی ! " بعد هم زارت کف دستش را بکوبد توی صورت شوک زده ی ما ؟ بعد هم شهره بیاید با یه آهنگ دامبول و بالا انداز ( در مورد شهره خیلی خودمان را کنترل کردیم که چیزی از دهنمان در نرود ) اداهای چندش آورش را آوار کند روی سر ما که هنوز شوک زده ی شما و ترنجتان هستیم ؟
شاید همه ی این نوشته تاثیر دیدن این کار از پی ام سی باشد و این کلیپ این قدر ها هم اذیت کننده نباشد . اما خب ، پی ام سی ؟

پی نوشت 3 : به شدت و کماکان معتقدم که نامجوی گوشت تلخ دوست داشتنی بعد از خروج از ایران هیچ کار درست و درمانی برای ما ، برای ما مخاطب او که کارهایش را می فهمیدیم و دوست داشتیم ارائه نکرده است .
محسن نامجو ،کاش این یادداشت کوچک را می خواندید . ما شما و ترنجتان را دوست داشتیم ، دوست داریم ؛ ما دلمان برای گیس ، دیازپام ده ، عقاید نوکانتی ، جبر جغرافیایی ، زلف بر باد مده ، دهه ی شصت ، بگو بگو ، هستی از ما آلت خورده و ... تنگ شده است .
ما برای صداقت و حقیقت تلخ پشت آن روایت ها ( که شاید حقیقت تلخ ما بود که از زبان شما روایت می شد ) اعتبار قائلیم ، این اعتبار را از ما و خودتان نگیرید . لطفا این کار را نکنید . لطفا .

بعد نوشت :
از آسمان میکروفون می بارید جبراً
گوساله هم یکی را بلعید سهواً




۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

دکتر فاستوس تنها


سر و کله ی این شیطان مادر قحبه هم پیدا نمی شه که روحمون رو بخره و یه مقداری قدرت بده بهمون ، شاید یه ذره ای خوش گذشت لااقل ...



۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

طعم گس خرمالو


دلم می خواد صبح زود ،
یه صبح زود خنک پاییزی
برم بام .
دلم نمی خواد تنها برم .
دلم می خواد با کسی برم
که تا بالا باهام حرف بزنه .
ولی وقتی رسیدیم اون بالا ،
لب مرز ،
همونجا که تهران زیر پامونه ،
همونجا که یه جور خوبیه همیشه ،
دیگه چیزی نگه
بذاره تهرانو خوب نگاه کنیم
و بعد
وقتی اشکامو دید که دارن سرازیر می شن
چیزی نپرسه
فقط بغلم کنه
همین .



۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

معصومیت بر باد رفته


22 مهر :

Masoomiat is in a relationship.

about an hour ago · Comment · Like


23 مهر :


Masoomiat is single.

about an hour ago · Comment · Like






برای زمستان ، دوست دیرینه ام


پاییز، عشوه گر ، هر لحظه تنهایی ات را به رخت می کشد . برگ های طلایی اش را رقصان بر زمین می ریزد و با نوای آرام بادش به یادت می آورد که در میان این آرامش درون تو نا آرام است .
زمستان ، با سپیدی اش همچون رفیقی تو را در آغوش می کشد و می گذارد که آرام بگیری . با سپیدی برفش تمام رنج هایت را می پوشاند . و تو تنها سپیدی را خواهی دید ، سپیدی بی کران ...

پی نوشت : ای کاش زودتر زمستان بیاید ، ای کاش زودتر برف ببارد ...



۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

پستی فقط برای خودم


این یک پست را رسما دارم برای دل خودم می نویسم . لطفا اگر من نیستید ، ادامه اش را نخوانید .



بگو فردا می رسه


می دونم آرزوهات
پر ساز و سروده
می دونم تو مثل من ، مسافر منتظر
کاش یادمون می رفت
کاش یادمون بره
کاش قصه ی ما ، از اول ببخشه
ببخشه ...



تجاوزگر


سرم درد می کنه ، خیلی وقته که سرم درد می کنه . شایدم درده که داره سرمو می کنه .



۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

عادت می کنیم


کم کم روزها می گذرند ... کم کم فراموش می کنیم که روزهایی داشتیم ... کم کم فراموش می کنیم که روزی تو بودی ، من بودم ، ما بودیم ... انگار که نه کسی آمده ... نه کسی رفته ...
درگیر انبوه مشغله ها می شویم ... غرق می کنیم خودمان را در مشغله ها ، مشغله ها را در خودمان ... آدم های جدید پیدا می کنیم ، جایگزین ! ... بعد آن ها را هم غرق می کنیم ... می رویم خودمان را زیر خروار کتاب ها و فیلم ها مدفون می کنیم ... بعد راجع به آن ها می نویسیم ... بعد راجع به آدم ها می نویسیم ... بعد راجع به خودمان می نویسیم ...
تا این که یک روز خسته می شویم ... آرام کشوی میز تحریرمان را باز می کنیم و " آن" را بیرون می آوریم ... همان یادگاری ... می نشینیم پشت میز ... و به آن خیره می شویم ... قطره های اشک را روی گونه هایمان احساس می کنیم ...




پی نوشت : Je suis malade



همه چی آرومه !


آقا جان چه خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد ، بنده باید یک اعترافی بکنم ... اینجانب از دو تا از آهنگ های این یارو حمید طالب زاده خوشم می آد ، از شما چه پنهون با یکی شون بعضی وقتا یواشکی واسه خودم یه قری هم می دم !


پی نوشت : عنوان مطلب بیانگر این نیست که همه چیز بر وفق مراد است ، بلکه نام یکی از همان آهنگ هایی است که به آن ها اشاره کردم !



۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

نبرد خونین


دوستان گرامی ! اکنون صدای بنده را از فراز خاک ریزها ، پس از نبردی سهمگین می شنوید ؛ نبردی خونین با دشمن تا دندان مسلح !
این چند روزه بنده مشغول جنگیدن با ویروس هایی بودم که به کامپیوتر مظلوم اینجانب وحشیانه حمله کرده و جنگی نابرابر را آغاز نمودند . خوب ، به حمدالله با توکل به خدا و کمک گرفتن از برادران ارزشی خودمان در شرکت کسپراسکای توانستیم این موجودات منحوس را از صفحه ی روزگار محو نماییم . و اما شرح ماوقع :
جنگ از روزی شروع شد که ما دیدیم هر فولدری را که باز می کنیم یک نیوفولدر هم زارتی همین طور برای خودش درون آن فولدر مربوطه ایجاد می شود ، شستمان خبردار شد که یک کاسه ای زیر نیم کاسه است . چند وقتی بود که می خواستیم برویم برای خودمان آنتی ویروس بخریم ، این امر نیوفولدر هم مزید علت شد برای خریدن آنتی ویروس .
خلاصه ما رفتیم آنتی ویروس را خریدیم و با خوشحالی آمدیم خانه ، که ای ویروس های بدبخت چه نشسته اید که کارتان تمام است . اما قضیه به این سادگی ها نبود و ما هم که معصوم و خوش خیال ، از ابعاد حمله ی دشمن پلید خبر نداشتیم . آقا چشمتان روز بد نبیند ، آنتی ویروس نصب نمی شد . اول فکر کردیم فروشنده کرده است در پاچه ی مبارکمان ، اما بعد آمدیم آنتی ویروس را روی یک لپ تاپ امتحان کردیم دیدیم نخیر مشکلی ندارد . فهمیدیم ابعاد حمله ی این ویروس های کثیف تا چه حد جدی و خطرناک است . کم کم با انجام دادن تحقیقات استراتژیکی پی بردیم که این نصب نشدن آنتی ویروس کار یک ویروس گولاخ و نخراشیده ای است که پدر سوخته رئیس همه ی این ویروس ها بوده و همه شان را هم رهبری می کند . این ویروس لامصب کلا به اسم آنتی ویروس حساسیت داشت و اگر برنامه ای که نامی از آنتی ویروس در آن بود را فعال می کردیم ، خود به خود برنامه ی مربوطه را با قلدری هر چه تمام تر می بست ، حتی وقتی در گوگل سرچ می کردیم آنتی ویروس ، مرورگرمان را هم می بست ! و بنده حاضرم قسم بخورم که بعد از بسته شدن برنامه ی مذکور صدای خنده ی پلیدش را می شنیدم که در هارد درایو اشغال شده توسط مهاجمین ، می پیچید .
خلاصه سرتان را درد نیاورم ، ما به هر دری زدیم ، اول خواستیم از در گفتمان و مصالحه در بیاییم که دیدم نخیر این لامذهب ها صحبت و این ها حالیشان نیست . بعد خواستیم کامپیوتر را در سیف مود بالا بیاوریم و این دشمنان را غیرفعال کنیم ، دیدیم نخیر این رئیس گولاخشان در سیف مود هم فعال هستند کماکان . پس ما هم دیگر کفرمان در آمد و از ته جگر فریاد کشیدیم جنگ جنگ تا پیروزی ! یا همه تان را نابود می کنیم و پیروز می شویم یا کامپیوتر مظلوممان به دست های پلید شما کشته خواهد شد که در هر صورت ما پیروزیم و جایمان در بهشت برین است .
با تیز بازی آنتی ویروس نود 32 را اینستال کردیم ( این آنتی ویروس در هیچ کدام از فایل های اجرایی اش عنوان آنتی ویروس درج نشده !) بعد به کمک این آنتی ویروس آن رئیس گولاخه را نابود کردیم . بعد از نابود شدن رئیسشان ، بقیه ویروس ها را ترس برداشت و فراری شدند و به سوراخ های هارد ما خزیدند . جنگ را ما به کمک آنتی ویروس کسپراسکای ادامه داده و بقیه ی این ویروس های ملعون را هم دانه دانه از صفحه ی روزگار محو نمودیم .


اکنون نیز خسته اما پیروز با شما سخن می گوییم ! و قسمتان می دهیم که کامپیوترهایتان را بدون آنتی ویروس رها نکنید به امان خدا !



یک عصر مطبوع پاییزی

دیروز همان طور که برای خودم مشغول قدم زدن در یک خیابان پر دار و درخت بودم و داشتم از هوای مطبوع یک عصر پاییزی تهران لذت می بردم ؛ ناگهان چیزی ته ذهنم جان گفت ، دست و پا زد ، زنده شد ، خودش را از آن پایین های ذهنم بالا کشید و آمد صاف نشست جلوی چشم هایم .
فکر می کنم باید برای دو یا سه سال پیش باشد . دقیق یادم نمی آید که پاییز بود یا بهار ، اما احتمالا باید بهار بوده باشد چون رنگ سبز تازه ی برگ درخت ها که رویشان قطرات باران نشسته است در ذهنم حک شده ، حالا این تصویر یا واقعا وجود داشته یا ناشی از احساس خوب آن روزم است .
عصر بود و من بالای ونک ایستاده بودم . کارهای آن روزم تمام شده بود اما حوصله ی این که بروم خانه را هم در خودم نمی دیدم . نم نم بارانی زده و انگار ولیعصر یک جورهای خاصی با آن درخت های خوبش زنده شده بود . مردد بودم چه کار کنم که الف پیدایش شد . داشت می رفت خانه . همین طور همراهش راه افتادم تا دم تاکسی هایی که باید سوار می شد بروم . یادم نمی آید چه شد که یکهو دیدیم داریم ولیعصر را پیاده می رویم بالا .
ده دقیقه ای بیشتر راه نرفته بودیم که یکهو آسمان مثل کره خر شروع کرد به باریدن . حالا بیا و درستش کن . در عرض یک دقیقه خیس خیس شدیم . دیدیم این جور نمی شود . دویدیم و سوار اتوبوس های بی آرتی که تا تجریش می رفتند شدیم ؛ به این امید که یا باران بند می آید و ما پیاده می شویم و بقیه ی مسیر را پیاده می رویم یا اگر هم بند نیامد از همان تجریش ، هر کدام می رویم خانه مان .
نزدیک باغ فردوس باران بند آمد . همان جا پیاده شدیم . من گفتم که به جای پیاده رفتن تا تجریش بیا برویم کافه ویونا زیر درخت هایش بنشینیم . داشتیم تصمیم می گرفتیم چه کنیم که باران کره خر دوباره شروع شد . چاره ای نبود ، دویدیم به سمت کافه ، اما نه به مقصد زیر درخت هایش ، زیر سقف چوبی و بین دیوار های شیشه ای اش جاگیر شدیم . دو تا قهوه سفارش دادیم و نشستیم به حرف زدن ، از همه چیز .
الف تازه دو روزی می شد که موهایش را صاف کرده بود . کلی هم خوشحال بود از این کارش ، حالا باران باعث شده بود که موهایش دوباره فر شوند . چقدر خندیدم و ببعی صدایش کردم ! خود خرش هم می خندید . اما آخر سر گفتم که با موی فر خیس چقدر خوشگل تر شده بود . لبخند زد .
یادم نمی آید سر چه چیزی گیر داد که امروز تو باید سیگار بکشی ، من هم هی گفتم نه ، اما آن قدر گیر داد و گفت و گفت تا آخرش گفتم باشد ، تو برو سیگار بگیر ، من می کشم . با کلی ذوق و شوق بلند شد و رفت دم پیشخوان . اما کافه چی گفت که سیگار ندارند . طفلک بور شد و با اخم آمد نشست سر میز . با چهار تا جوک و دلقک بازی از دلش درآوردم . دوباره شروع کردیم به خندیدن به موهایش ، به خندیدن به دنیا ...



حالا الف دارد شوهر می کند . من اما هی از این آدم به آن آدم می روم . بزرگ شده ایم برای خودمان مثلا . بعد از آن عصر بارانی دیگر هیچ وقت آن جور خوش با الف نخندیدم ...




پی نوشت : امان از این هوای مطبوع پاییزی ، ببین چه چیزهایی را یاد آدم می آورد !

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

آونگ رهایی ز ته غار بیامد !


حواستان را جمع کنید . از این به بعد شما با یک خر نسبتا فهیم مهندس طرف هستید .



پی نوشت : یعنی می خواهم اینجور ملتفتتان کنم که کم الکی نیست ... بعله ، پس چی !



۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

ای روشنی صبح به مشرق برگرد


صبح ها که از خواب بیدار می شوم مثل سگ می مانم ، پاچه ی اولین نفری را که ببینم می گیرم . این وضعیت ادامه دارد تا اواسط ظهر . مگر این که همان اوایل صبح - که برای من ساعت نه و ده است - یکی از آدم هایی که دوستشان دارم ، سر و کله شان پیدا شود و آرام آرام با گذراندن وقت با آن ها به حالت طبیعی غیر سگم برگردم . مثل خورشیدی می شوند که می تابند و این یخ را باز می کنند !
تابستان امسال ، تقریبا کل سه ماه را کار خاصی نداشتم . روزهای فرد بی کار بودم و روزهای زوجش را کلاس فرانسه می رفتم ، ساعت نه صبح . معلم کلاسمان از همان آدم هایی بود که یخ من را باز می کنند . دختری بود شاید هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر . سر صبحی آن قدر با نشاط و انرژی فرانسه صحبت می کرد که احساس می کردی تنها کاری که در این لحظه باید انجام بدی این است که تلاش کنی فرانسه صحبت کنی . خنده هم از روی لبش محو نمی شد ، آنقدر می خندید تا تو هم بالاخره مجبور شوی بخندی .
حالا یک هفته ای می شود که کلاس مان تمام شده و من دلم برایش تنگ شده .



۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه


" زندگی یه دیگه ، آدمو گریم می کنه ... "


همه فرزندان خانم آغا / حسین کیانی



تو را احساس می کنم

کنار پنجره ی اتاق ایستاده ام . نسیم خنک شبانه می وزد . کالبدم از خستگی دارد وا می رود ، اما مغزم بیدار است . ذهنم نمی خواهد بخوابد . می داند چیزی در شرف وقوع است ، چیزی که درکش نمی کند .
احساس می کنم ، لحظه به لحظه نزدیک تر می شود ، هاله ای دورم را می گیرد . روی پوستم می نشیند و بعد آرام آرام از پوستم نفوذ کرده و درونم پخش می شود .
چشم هایم را می بندم ، شب را نفس می کشم و در تو حل می شوم ...
خوابت را خواهم دید ...




فیلم های مهربون


" برعکس حتی یه فیلمی که تماشاچی شو تو سالن سینما می خوابونه گاهی ترجیح می دم ، فکر می کنم اون فیلم ها ، فیلم های مهربونی ان لااقل ، که بهت فرصت می ده که چرتی هم بزنی ، اما آزارت نمی ده وقتی می آی بیرون [ از سالن سینما ] . من فیلم هایی بوده که می گم واقعا توی سینما یه چرت زدم ولی شب خواب از سرم پرونده و بعد فردا صبح با فکرش بیدار شدم وهفته ها و هفته ها باهاش زندگی کردم . من این نوع فیلما رو بیشتر دوست دارم . "


عباس کیارستمی



۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

از دخترها زیاد خوشم نمی آد ، زن ها رو بیشتر دوست دارم .

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

مسیر


آتئیست بودن جرئت می خواست پسر جون ، جرئت این که بعد از اون ، همه چیز رو به گردن بگیری و بدونی که از این به بعد فقط خودتی و خودت .
من مؤمن باقی موندم .



۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

بهشت و مردم آن

" مردم از بهشت تصور باغ فردوس دارند . جایی که می شود بالای ابرها پرواز کرد و در رودخانه و کوهستان استراحت کرد . اما زیبایی بدون آرامش بی معناست . بزرگ ترین هدیه ای که خداوند می تواند به تو ببخشد همین است : درک کردن زندگی ات . این که زندگی ات را برایت توضیح دهند . این همان آرامشی است که دنبالش بودی . "

" وقتی انسان مطرود باشد، حتی اگر سنگی هم به سمتش پرتاب شود ، برایش عزیز است . "

" معنای بهشت همین است . این فرصت را بدست می آوری تا دیروزهایت را درک کنی . "

" قبل از این که یک پسر بتواند خودش را فدای خداوند یا یک زن بکند ، خود را فدای پدرش می کند . حتی اگر احمقانه باشد ، حتی اگر قابل توجیه نباشد . "

" هر کس در زندگی دیگری اثر گذار است و آن کس در زندگی دیگری ، و جهان پر از داستان است ، اما داستان ها همه یکی هستند . "



پنج نفری که در بهشت به ملاقاتت می آیند / میچ آلبوم / مریم زوینی



پی نوشت : اگر روزی کارگردان درست و درمانی شده بودم و پایم نیز به هالیوود باز شده بود و آن قدر هم قابلیت داشتم که بتوانم آن فیلمی را که دوست دارم بسازم ، حتما اقتباسی خواهم ساخت از همین کتاب ؛ این کتاب لعنتی که به فانتزی ها و فضاهای ذهنی من بسیار نزدیک است . روزی خواهم ساخت و نامش را هم خواهم گذاشت : " بهشت و مردم آن " .



ضربه ی آخر استاد !


کتاب ، فیلم ، تئاتر ، مجله ، سریال ، بام ، پوکر ، الکل ، فیس بوک بازی ، گوگل ریدر ، پیتزا و تقریبا همه چیز رو از امروز فردا تعطیل می کنم تا بشینم پای این پایان نامه ی کوفتیم و آماده بشم واسه دفاع . خلاص شم ، خلاص .


۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

لحظه ی سنگین


حوصله ی طرف را ندارم ، از بچگی ازش خوشم نمی آمد ، جز آدم های موذمار بود . ولی مجبورم بروم و مدرک کوفتی ام را بگیرم . زنگ می زنم به موبایلش .
" الو ، سلام آقای ب ... بله ... بله ، نه مدرک شما آماده است ، فقط باید بیاین ازم بگیرینش ... بله ، امروز هستم ... خب پس دوشنبه هم می تونین بیاین تا قبل از دو ... بله امروز هم می شه ، منتها الان من بیرونم ... بله ، بله ... والا الان من میدون انقلابم ، سمعک بچه ام رو آوردم اینجا درست کنم ، شما تا قبل از دو بیا فدراسیون ... "
صدای بوق اشغال . شماره اش را دوباره می گیرم ، شارژ گوشی اش تمام شده .
سمعک بچه ام ... سمعک بچه ام ...
یک لحظه همه ی گذشته ها فراموشم می شود ، باند و باند بازی هایشان در فدراسیون ، زیر آب زنی ها ، چاپلوسی ها و ...
سمعک بچه ام ... سمعک بچه ام ... دلم برایش می سوزد ، به عنوان یک انسان ، به عنوان یک پدر ، پدر است ، پدری که شاید برای بچه اش دارد زحمت می کشد ، حالا اصلا با همان باند بازی ها ... یک لحظه حس می کنم در صدایش غمی بود موقع گفتن " سمعک بچه ام " .
سمعک بچه ام ... سمعک بچه ام ... چقدر سنگین و دردآور است ...




۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

این درد لعنتی ...

به کودکم خواهم گفت از دو مکان دوری کند ، فرودگاه و قبرستان . که این دو ، عزیزان آدم را می گیرند . که این دو ، آدم را تنها می کنند ...

پی نوشت : قهرمان ! تو هم پریدی . به سلامت رفیق .

پی نوشت : نه بی احساس شده ام ، نه عوضی . دیگر تحمل رفتن ندارم ؛ یعنی دیگر طاقت و توان تحمل رفتن دوستانم را ندارم . اگر برای خداحافظی رو در رو نمی روم و به یک تماس تلفنی بسنده می کنم دلیل از بی احساسی ام نیست ، دلیل از عوضی بودنم نیست . سخت است ؛ سخت است که برای دیدن آخرین بار کسانی بروی که در بهترین خاطره های روزهای خوشت حضور داشته اند و در بدترین روزهایت نیز حضورشان آرامشی بوده است برایت . حتی اگر بدانی که شاید یک سالی که بگذرد بر می گردند و یک ماهی را دوباره خواهند بود . انگار که داری قسمتی از زندگی ات را جدا می کنی قسمتی از خودت را ، و به دست باد می سپاری تا با خود ببرد ، به جایی که از دسترس تو خارج است . دیگر نمی توانی هر وقت که خواستی برگردی و خاطراتت را در کنار آدم های خوبت مرور کنی . آدم های خوبت نیستند ، رفته اند .
برای همین یک تلفن شده است وسیله ی آخرین خداحافظی هایم . که تلفن بی رحم است ، که نمی توانی پشت تلفن چهره ی دوستت را ببینی ، که نمی توانی از پشت تلفن برای آخرین بار دوستت را در آغوش بگیری ، که تلفن بغضت را از خودش عبور نمی دهد ، که تلفن گریه ات را بعد از خداحافظی در خود دفن می کند ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

رویا - کابوس


مثل مبارزی پیر که از آخرین مبارزه ی سختش ، خسته باز می گردد ؛ به مانند قهرمانی که دوره اش گذشته باشد و به پوچی تمام سال های پشت سرش بیندیشد ؛ آمدم .
روی کاناپه وسط دشت نشسته بودی ، دراز کشیدم و سرم را روی پاهایت گذاشتم . دستت را درون موهایم لغزاندی و به آرامی نوازشم کردی . آهسته پرسیدی : " رنگ های شاد کجا بودند ؟ "
همان طور که به ابرهای خاکستری بالای سرمان خیره می نگریستم ، جواب دادم : " همه خاکستری ... همه خاکستری ... "
بغضم ترکید و زار زار در دامنت گریستم ...



تهوع فرهنگی


دیگه صبرم به سر رسید ، دیگه طاقتم تموم شد ؛ اگه از این به بعد کسی جلوی من از فرهنگ والای ایرانی و تاریخ تمدن ساز ایران و مردم با اصل و نسب ایران زمین حرف بزنه ، آنچنان می رینم بهش که تا هفت پشتش توی ان و گه غرق بشن .


پی نوشت : خوشحال کننده ترین خبر برای من اینه که بگن مثلا یه موتوری که کلاه ایمنی سرش نکرده بود و خلاف می رفت تصادف کرد و ضربه مغزی شد و در جا مرد . هر چی از این انگل های کثافت کم بشه به نفع این جامعه ی مریضه .



۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه


عمه ام امروز ، اول رمضان ، فوت کرد . زن مهربانی بود . دوستش داشتم .

یک روز زندگی

اول - نون برگشته است .

دوم - درب ورودی متروی هفت تیر . ن و ف را بعد از مدت ها می بینم . دلم برایشان خیلی تنگ شده بود . س می آید . بعد هم ک و نون می رسند .

سوم - حسن رشتی ؛ باقلاقاتوق ، کباب ترش ، میرزاقاسمی ، سیر ترشی ، زیتون پرورده ، دوغ ، پیاز ، حرف ، غذا ، آرامش .

چهارم - با بدبختی در خیابان منوچهری یک قهوه خانه ی سنتی پیدا می کنیم ، داخل یک پاساژ قدیمی ، قهوه خانه ی آذربایجانی ها . محیط و آدم هایش برای ما قشنگ است ؛ اما ما برای آدم های آن جا قشنگ نیستیم . چای می خوریم . یک فروشنده ی آذری وارد قهوه خانه می شود . می گوید از آذربایجان آمده است و دی وی دی های اصل خوانندگان آذری را آورده برای فروش . چای سفارش می دهد و هنگامی که دارد قلیان می کشد دی وی دی هایش را نشان مشتری های قهوه خانه می دهد . پرسوناژ جالبی است . یادداشت می کنم که یادم باشد درباره اش بنویسم ، شاید چیز خوبی ازش درآمد . فروشنده کم کم با مشتری های قهوه خانه خودمانی می شود . شروع می کند به آواز خواندن . شاگرد قهوه چی می آید دم میزمان . با اخم می گوید قلیانتان را بدهید و بروید دیگر . بیرونمان می کند .

پنجم - یک ربع پس از خروج از قهوه خانه ، در کافه ای نشسته ایم ، حوالی میدان فردوسی . محیط فوق العاده آرامش بخشی دارد . لیموناد هایش هم محشرند ، همراه با نعناع .

ششم - تئاتر شهر ، بلیط می گیریم برای اجرایی در پارکینگ دانشگاه امیرکبیر .

هفتم - در یکی از اپیزودهای نمایش هستیم و سوار یک جیپ زرشکی در پارکینگ دانشگاه این ور و آن ور می رویم . بازیگر نمایش که رانندگی می کند ، جیپ را گوشه ای نگه می دارد . همراهش از ماشین پیاده می شوم . می گوید می خواهد صحنه ای از فیلم گوزن ها را بازسازی کند . دوربین فیلم برداری روشنش را روی کاپوت جیپ می گذارد و جلوی دوربین می ایستیم . می گوید من بشوم فرامرز قریبیان و او هم بهروز وثوقی . دیالوگ صحنه ی مورد نظرش را می گوید تا تکرار کنم و یادم بماند . بعد می گوید آماده ای ؟ صدایی از درونم بیرون می آید و می گوید : " بزن رضا ! ... به یاد جوونی هات بزن ! ... بزن لامصب ! ... تو می تونی ... " و بعد چهار بار با مشت می کوبم روی دیوار ؛ یک ، دو ، سه ، چهار .

هشتم - چهارراه ولیعصر با نون و ن و ک خداحافظی می کنم . پیاده می آیم سمت میدان ولیعصر . کنار یکی از دکه های مخابراتی مردی را می بینم . پیشانی اش را تکیه داده به دکه ؛ به کارتنی که کنار آن روی زمین افتاده و قرار است شب تشک او باشد خیره شده است . کمی جلوتر دخترک دست فروشی با ده دوازده تا بادبزن در دست ، روی پله ی مغازه ای نشسته و بی صدا اشک می ریزد . رد می شوم ، هدفون را توی گوش هایم بیشتر فرو می کنم و چشم هایم خیس می شوند .

نهم - سرم را تکیه داده ام به پشتی صندلی تاکسی . باد گرم شبانه ی تابستان تهران را روی صورتم احساس می کنم . شهرم را نفس می کشم ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

خرزوخان ... خرضوخوان ... خورظوخان ... خورذوخوان ...خورظوخوان ... خرذوخان ... خورزوخان ... خرذوخوان ... خرضوخان ... خرظوخوان ... خورذوخان ... خرظوخان ... خرزوخوان ... خورضوخان ... خورضوخوان ... خورزوخوان ...

پی نوشت : ؟!

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

And turn ... Turn the page ... Start again


یک - بعضی بدبختی ها هستند که با یک سلام شروع می شوند .


دو - قبل ها به بعضی ها همیشه فرصت می دادم ، اما الان به همون بعضی ها هم دو یا سه بار بیشتر فرصت نمی دم .
اینجوری راحت ترم .


سه - من و تو با هم به خواب رفتیم ولی با هم بیدار نشدیم .
تو هم رفتی .


چهار - هیچ چیزی نمی تونه جای آرامشی که رانندگی در شب توی شهری مثل تهران رو داره ، بگیره .
حتی اگه راننده ی خوبی هم نباشی .



پی نوشت : Think of me as a train goes by




۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

چاق تنبل بی خاصیت !


مرده شور هر چی ته دیگ سیب زمینی و پلو و نون و سس رو ببرن ...
مرده شور هرچی آبجو و ویسکی و عرق رو با هم ببرن ...
مرده شور این شکم گنده ی منو ببرن ...



کافیه

" اون روز که گفتم کافیه هیچ کس گوش نکرد . هزار بار دیگه هم گفتم کافیه اما انگار همه کر شده بودید . حالا هم می گم کافیه . حالا هم می گم عوضی ها تمومش کنید . بسه دیگه . کافیه . من یکی که دیگه نیستم . یعنی نمی خوام باشم . می خوام استعفا بدم . از آدم بودن . از این که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم . کاش می شد یه تیکه چوب بود . یه تیکه سنگ . کمی خاک باغچه . کاش می شد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضی های دو پای بوگندو . لعنت به شما ! لعنت به شما و دست هاتون و پاهاتون و چشم هاتون . صدام رو می شنفید ؟ "


من گنجشک نیستم / مصطفی مستور



۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

سیاه


" ببخشید آقا ... ببخشید ... من اشتباه کردم ... من غلط کردم ... ببخشید ... "
سر شب است و پارک خلوت . مرد دمپایی های لاستیکی پاره اش را روی زمین رها کرده و چهار زانو روی نیمکت نشسته . دارد با خودش حرف می زند . با خودش که نه ؛ انگار چند نفری را جلوی خود می بیند. با آن ها صحبت می کند . وقتی که حرف می زند خم می شود و قوز می کند ، انگار از آدم های روبرویش می ترسد .
من کسی را نمی بینم . نشسته ام پشت میز شطرنج و دارم حلیم توی کاسه ی پلاستیکی را هم می زنم . چند متری با نیمکتی که او رویش نشسته فاصله دارم ولی به وضوح صدایش را می شنوم . مرد انگار که اصلا حواسش به بودن من نیست به حرف زدن خود ادامه می دهد . کماکان با آدم هایی که من نمی بینم .
" ببخشید آقا ... من غلط کردم ... من اشتباه کردم ... ببخشید ... "
" مرسی خانوم ... خیلی ممنون خواهر من ... مرسی که اجازه دادین دوباره زندگی کنم ... مرسی آقا ... خیلی ممنون خانوم ... " و بعد سکوت می کند .
یکهو غم می ریزد توی دلم . نمی دانم چرا . نه اینکه دلم برایش بسوزد . شاید هم دلم برایش می سوزد . نمی دانم ؛ غمگین می شوم یکهو ، خیلی غمگین .
مرد سیگاری که پشت گوشش گذاشته را برمی دارد ، صاف می نشیند و زل می زند به جلو ، می گوید : " ببخشید آقا شما کبریت دارین ؟ فندک خدمتتون هست ؟ " بعد انگار که طرف مقابلش گفته باشد نه ، جواب می دهد : " ببخشید ... ببخشید ... "
دمپایی هایش را می پوشد و از روی نیمکت بلند می شود . راه می افتد و می آید سمت من . نزدیک میز که می رسد می گوید : " ببخشین جوون ، کبریت داری ؟ "
جواب می دهم : " نه حاجی ، شرمنده ، ندارم "
" ببخشید ... ببخشید ... " و بعد راهش را می گیرد و می رود . ناراحت می شوم ، ای کاش کبریت داشتم ، ای کاش فندک داشتم .
دور شدنش را نگاه می کنم که به آرامی راه می رود و در تاریک ترین قسمت پارک گم می شود .
کاسه ی حلیمم یخ کرده است .



یاد ایام


یه روزایی بودن که خوب بودن .


۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

مرثیه


عصر جمعه ام .
لحظه هایم مصیبت بار ،
می میرند .



۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

آمادگی






نمی توان انتظار استقرار دموکراسی در کشوری را داشت که مردم پایتختش ، به هنگام ترافیک ، خیال می کنند که با تبدیل کردن چهار لاین اصلی مسیر به شش لاین ، زودتر به مقصدشان خواهند رسید و اتوبان را در هم گره می زنند .


پی نوشت 1 : رعایت کردن حقوق دیگران و احترام گذاشتن به آن ها ؛ ما هنوز این ها را نداریم یا لااقل کم داریم .

پی نوشت 2 : بحث ، بحث لیاقت استقرار دموکراسی نیست ( که اتفاقا عکس بالا خود نشانگر لایق بودن ما برای درک دموکراسی است ) ، بحث این است که ما هنوز آماده نیستیم ، لااقل درصد آمادگی ما ( آن درصدی از مردم که به سطحی رسیده اند که بتوانند حکومت دموکراسی را مستقر کنند ) در برابر عده ی دیگر که کماکان از آمادگی برخوردار نیستند ، برتری پیدا نکرده است .



۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه






الا ای ... آهوی وحشی ...
کجایی ؟






۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

تو هم که بری دیگه رسمن من می مونم و حوضم .
من که از اول هم حوضی نداشتم .


۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

موفقیت بزرگ !


سرانجام پس از یک هفته تلاش بی وقفه ، بعد از مسابقات پی در پی روزانه - بعضا روزی پنج مسابقه - توانستم از جناب دیپ فریتز 12 یک مساوی بگیرم ! آن هم در پوزسیونی که یک پیاده ی رونده جلو بودم و جناب دیپ فریتز بیچاره از ترس باخت ، کیش دائم داد و بازی مساوی شد !
بنده در این لحظه ی با شکوه آماده ی پذیرش تبریکات صمیمانه ی شما دوستان هستم ؛ ولی قبل از آن فکر می کنم که جا دارد در همین لحظه ، همه ی شما دوستان به افتخار من و این موفقیت چشمگیرم از جا برخیزید و به مدت یک دقیقه برای من کف بزنید .
بزن اون کف قشنگه رو !



۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

کشور


سگو با شن کش بزنی تو این مملکت نمی مونه !


پی نوشت : شن کش همان وسیله ای است که در کارتون های تام و جری روی زمین افتاده و هنگامی که تام مشغول دنبال کردن جری می باشد ، آن را ندیده و با پا روی قسمت بالایی این وسیله ( همان جایی که باهاش شن را می کشند ) می رود و بعد هم دسته ی شن کش مذکور زارت می خورد توی صورت تام فلک زده .



۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

چشم هایت


حس هایی هستند که توی آدم می میرند ... مثل شوق نوشتن از برق چشم هایت ...



۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

جواد خیابانی دوست داشتنی !


- روابط عمومی صدا سیما ، بفرمایید .
- سلام قربان ، خسته نباشین ، بنده یه سوالی داشتم از خدمت شما .
- بفرمایید .
- ببخشین ، می خواستم بدونم برای کل جام جهانی ، مقدار حقوقی که سازمان قراره به آقای خیابانی بده چقدره ؟
- این یه موضوع خصوصیه ، ما نمی تونیم اطلاعات خصوصی افراد رو به شما بگیم که ...
- نه ، نه ، نه ، باور بفرمایید اصلا خصوصی نیست ، عمومیه ، از اون جهت عرض می کنم عمومیه که والا بنده و یه سری از دوستان تصمیم گرفتیم پول بذاریم رو همدیگه و دو برابر حقوق آقای خیابانی رو بدیم به سازمان که بدن به ایشون که دیگه تو جام جهانی بازی گزارش نکنن ، به همین خاطر می خوایم بدونیم حقوق ایشون چقدره که ما بتونیم دو برابرشو تهیه کنیم ، ملاحظه می فرمایید که چقدر عمومیه ! بنده حتی فکر می کنم اگه بین دو نیمه ی یکی از بازی هایی که ایشون گزارش می کنن یه تبلیغ پخش بشه و از مردم درخواست کمک بشه واسه این امر انسان دوستانه (!) مردم خیلی زیاد کمک بکنن ، حتی شاید به ده برابر هم تونستیم برسیم ...





۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

خواب آشفته


دانلد داک سرش را که بالا آورد دید دراکولا توی آینه ایستاده و زل زده به او . دراکولا گفت : " سلام ، ببخشین می شه یه سکه ی یه درهمی به من بدین ، می خوام زنگ بزنم به مادر بزرگم حالشو بپرسم . "
دانلد داک همان طور که داشت دراکولا را نگاه می کرد پیش خودش گفت : " این که نمی دونه من اسب شطرنج رو گم کردم ، تازه کو تا فردا . " و بعد سوت زنان از آینه دور شد .

کیست که بداند چه خواهد بود تعبیر این رویای آشفته ...



ای ناشناس به خدا می سپارمت !


این چند وقته ی اخیر تعداد کامنت هایی که با عنوان ناشناس برام گذاشته می شه بالا رفته ، خب من تصمیم گرفتم دیگه از این به بعد نه به این کامنت ها جواب بدم و نه اون ها رو منتشر کنم . چونکه فکر می کنم وقتی می خوام به سوالی جواب بدم باید یه پیش زمینه ی ذهنی نسبت به کسی که اون سوال رو پرسیده داشته باشم ودر واقع در این وبلاگ این حق رو برای خودم قائلم .
ناشناس کامنت نذارین ، خوب نیست ، جدی !



۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

مردی که گره خورد


توی خودم گره خورده ام . یعنی کلی گره را توی خودم احساس می کنم . انگار که در خودم بسته شده باشم . انگار سلول هایم همگی رشته هایی شده اند و توی هم گره خورده اند . انگار هر سلول یک رشته و هر رشته یک گره . بعد همه ی این ها دوباره توی هم گره خورده اند و همه ی بدنم پر شده است از گره .
مغزم ! حتی مغزم هم گره خورده ، انگار که دیگر بیضی نیست ، قُر شده ، چون گره خورده است ... سرش با تهش ، پایینش با بالایش و وسطش هم با همه جایش .
بعد همه ی این گره ها گره خورده اند با گلویم ، یعنی همه آمده اند درست زیر گلویم ، توی حلقومم گره خورده اند . همان جا شده اند یک گره بزرگ ، یک غده ، که مردم به آن بغض می گویند !
و بعد من هر روز صبح از خواب بیدار می شوم و این گره گنده را همرا خود این ور و آن ور می برم ، و بعد هر روز به بقیه آدم هایی که زیر گلویشان یک گره گنده ندارند حسودی ام می شود . و بعد باز هم بیشتر گره می خورم توی خودم ...



۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

جرم شیرین دهنان نیست که خون می ریزند / جرم صاحب نظران است که دل می بازند


این تراژدی بشری است که آدم ها همدیگر را نمی فهمند و وقتی از دست می دهند باز معنایش این نیست که فهمیده اند بلکه می کوشند از دست داده ها را دوباره به دست بیاورند .


از گفت و گوی امید روحانی با عباس کیارستمی / دوماهنامه ی نافه



Oh no ! this is the road to hell


می گویند هر انسانی قبل از این که قدم به دنیای مادی بگذارد ، مورد سوال قرار می گیرد که : " می خواهی در کجا به دنیا بیایی ؟ " و آن گاه او خود تصمیم می گیرد که در کدام محدوده ی جغرافیایی متولد شود ، زیرا مکانی را که برای تولدش انتخاب خواهد کرد ، بهترین مسیری است که با گذر از آن می تواند به کمال و سعادت برسد ، در واقع باقی مسیرها او را به آرامش نخواهند رساند .

ببین ما از همون اولش چه شانس تخمی ای داشتیم که بهترین مسیری که می تونسته ما رو به آرامش برسونه از این جا رد می شده !



۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

تفاوت


تو صبح ها می دوی
من عصرها پیاده روی می کنم
هیچ گاه به هم نمی رسیم



۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

نامه هایی به اورافیلد - نامه ی اول


سلام اورافیلد عزیزم ،
امیدوارم که حالت خوب باشد ، چند وقتی است از آخرین باری که با هم حرف زدیم می گذرد و اکنون این روزها از تو بی خبرم ، گفتم برایت نامه ای بنویسم و حالت را بپرسم . آخر دلم برایت تنگ شده است .
اورافیلد جان امشب رفته بودم بام تهران ، همان جا که برای اولین بار تو را دیدم ، یادت می آید ؟ شب خلوتی بود و من برای خودم نشسته بودم آن گوشه ی انتهایی بام که همه ی آدم ها می آیند و از آنجا تهران را نگاه می کنند ، داشتم برای خودم اوریگامی درست می کردم . اصلا متوجه نشدم که از پشت به من نزدیک شدی . صدایم کردی و پرسیدی که می توانی کنارم بنشینی یا نه ؟ و بعد هم آرام نشستی همان بغل .
پس از چند دقیقه ای شروع کردی به صحبت کردن ، نمی دانم که چه شد من آن شب آنقدر با تو احساس راحتی کردم و کلی برایت درد و دل کردم . از آرزوهایم برایت گفتم ، از تنهایی هایم ، از معدود دوستانی که دارم ، از شادی های کوچکم و خلاصه از همه ی آن چیزهایی که وجود من را می ساختند . تو هم آن شب کلی حرف زدی ، یادت می آید ؟ ابتدای حرف هایت را یادت می آید که گفتی می خواهی رازی را به من بگویی ، و بعد هم رازت را گفتی ، گفتی که تو از سیاره ی دیگری آمده ای ، نژادتان همان نژاد انسان است که میلیون ها سال پیش از زمین کوچ کرده اید . گفتی قرار است چند وقتی را در بین مردم زمین سپری کنی و مدتی را به تحقیق مشغول باشی ؛ و بعد هم دوباره به سیاره ات بازگردی . عزیزم یادم می آید که بسیار شگفت زده شدی از این که من حرف هایت را به راحتی باور کردم و پرسیدی که این حرف ها اصلا برایم عجیب نیست ؟ و بعد در جواب من که گفتم حتی اگر دروغ هم بگویی دروغ خوشایندی است ، لبخندی بر روی لب هایت نشست .
یادش به خیر اورافیلد جان ، چه روزهای خوبی بود ، تو از فردایش صبح ها به کار و بار خودت مشغول بودی و شب ها اکثرا با هم خوش بودیم . و بعد هم که آن شب رسید . می دانی کدام شب را می گویم ؟ همانی که دوباره رفته بودیم بام . من نشسته بودم اوریگامی درست می کردم و تو که با آن چشم های درشتت به دست های من خیره شده بودی ، از تجربه ها و مشاهدات صبحت برایم می گفتی . ناگهان چند لحظه ای ساکت شدی و بعد پرسیدی که چرا این گل های کاغذی را که درست می کنم دانه دانه بویشان می کنم و سپس آرام می گذارمشان زمین . و من برایت گفتم که از این گل های کاغذی ، من بو می شنوم ، احساسشان می کنم و این ها برای من جان دارند . و آن وقت بود که تو گفتی اگر دوست داشته باشم می توانم همراه تو به سیاره ات بیایم . گفتی که سیاره ات پر است از این گل ها ی کاغذی ، گفتی که مردم سیاره ات با بو کردن این گل های کاغدی شاد می شوند ، گفتی که من اگر دوست داشته باشم می توانم همراه تو برگردم و برای مردمت گل بسازم ، گفتی در آن جا شاد خواهم بود و مردمت مرا دوست خواهند داشت و قدر من را خواهند دانست . اما خب آن شب من از تو خواستم که اجازه بدهی درباره ی این موضوع فکر کنم .
اما چه افسوس که من هنوز تصمیم خودم را نگرفته بودم که آن اضطرار برای تو پیش آمد و باید بر می گشتی . آن شب آخر هم ماسماسکی را دادی دستم و گفتی که این مثل موبایل خود ما است و با آن می توانم با تو حرف بزنم ، طرز کارش را هم یادم دادی . بعد هم قاب عکسی از خودت را دادی که تویش زل زده بودی به من و می خندیدی ، گفتی اگر آن دستگاه از کار افتاد ، می توانم برایت نامه ای بنویسم و بعد نامه را بکشم روی قاب ، روی صورت پشت شیشه ات و مطمئن باشم که تو آن نامه را خواهی خواند . و بعد هم خداحافظی کردیم و تو رفتی عزیز من .
هی ، دستگاهی که به من دادی چیز خوبی بود ، لااقل هر از گاهی صدایت را می شنیدم ، هر چند خیلی دور بود صدایت ، اما خب ، به هر حال صدای تو بود ، آرامشی داشت . اما چه افسوس که آن هم خراب شد و من ماندم و غصه ی نبودن صدای تو . حالا برایت نامه می نویسم ، زل می زنم به عکس زیبایت توی قاب عکس و امیدوارم که نامه ام را بخوانی .
راستش را بخواهی اورافیلد جان ، امشب دلم گرفته بود . شاید این نامه را هم از سر همین دل گرفتگی ام برایت نوشتم . راستش دیگر خسته شده ام از این جا ، از آدم های این جا . من آدم این جا نیستم ، راستش فکر می کنم من اشتباهی توی این جا افتاده ام . من خلق شده ام که عاشق باشم ، اما این جا نمی توانم . یعنی تلاشم را کرده ام ، اما خب ، نمی شود . اورافیلد جان این جا هستند کسانی که هنوز دوستشان دارم . اما باور کن آدم هایی هم هستند که به گل های کاغذی من می خندند - که خیلی هم زیادند - آدم هایی که من خیلی هم دوستشان داشتم .
خسته شده ام اورافیلد ، فکر می کنم به کمکت احتیاج دارم . دیشب خیلی فکر کردم و بالاخره تصمیمم را گرفتم . تصمیم گرفتم که بیایم آن جا ، پیش تو . دیگر نمی خواهم این جا بمانم . این جا دیگر برایم عذاب آور شده است و غیر قابل تحمل ؛ اما خب چاره ای هم ندارم ، باید تا وقتی که تو دوباره برگردی صبر کنم . اشکالی ندارد ، تا آن موقع صبر خواهم کرد ، اما تو زود بیا .
خیلی حرف زدم و سبک شدم اما فکر کنم دیگر بیشتر از این زیاده گویی باشد و سرت را به درد آورد ؛ پس دیگر حرفی نمی زنم و همین جا نامه را تمام می کنم .
منتظرت هستم ، مراقب خودت باش .


قربان خنده های تو
خر نسبتا فهیم




تانگو


دوست دارم برم ریودوژانیرو ، اونجا یاد بگیرم تانگو برقصم ؛ بعد وقتی که حرفه ای شدم و خیلی خوب می رقصیدم ، یکی از شب های تابستونی داغ ریودوژانیرو توی یه کافه ، با یه دختره شروع کنیم به رقصیدن ؛ اونقدر برقصیم و برقصیم و برقصیم تا آخرش جفتمون از حال بریم .



۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

قهرمان

برای تو ،
که با بند ناف خود را دار زدی و هیچ گاه زاده نشدی


عنکبوت پیر روی سقف ، بالای تختت
تار تنید
وقتی تو برای همیشه از این خانه رفتی .



۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

به یاد آر


من بی شرفم اگه دیگه تو رو عصبانی یا ناراحت کنم . اینو نوشتم که هر روز ببینم و یادم بمونه .


پی نوشت : قبول دارم که پرستارها و دکترها قشر زحمت کشی هستند ولی باید رید تو سیستم بیمارستانی این مملکت .




۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

روزی که رفت بر باد


پنج سال از عمرم به گا رفت که همسایه مون صدام کنه آقای مهندس .


تبعیض


چرا وقتی سیگار رو نخی می دن ، آدامس رو دونه ای نمی فروشن ؟


۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

علی آقا


علی آقا مرد مهربانی بود ، مهم نبود که تریاک می کشید و برای بعضی از همسایه ها هم می آورد . من دوستش داشتم . نگهبان ساختمانمان بود که از وقتی یادم می آید به عنوان نگهبان برای ساختمان کار می کرد . جوان تر که بود قد و قامتی داشت برای خودش . چهار شانه و تنومند . دزد هم گرفته بود . اما حالا پیر مرد لاغری شده بود که به احترام سال هایی که در جوانی به عنوان نگهبان به پای امنیت ساختمان گذاشته بود ، کماکان برای ما کار می کرد . در کل آدم صاف و ساده و امینی بود . تریاک را هم برای مرض قندش می کشید ؛ امان از این دیابت .
مجلس ختم سوم پدرم دم در مسجد ایستاده بودم . حال خوشی نداشتم . بغضم نمی ترکید . احساس می کردم هیچ کدام از این آدم هایی که می آیند و می روند حالم را نمی فهمند . تازه با یکی از نوه ی عمه هایم - که تا آن روز ندیده بودمش - دست داده و روبوسی کرده بودم که علی آقا را دیدم که از سر کوچه ی مسجد پیچید و آمد توی کوچه .
پیرهن مشکی ساده ای پوشیده بود و کلاه نگهبانی اش را هم به سر داشت . سرش پایین بود و جلو می آمد . نزدیک که رسید سرش را بلند کرد . از صورتش پیدا بود که خیلی ناراحت است . حتی یک جورهایی فکر کردم الان است که بزند زیر گریه . اما آمد جلو ، دست داد و تسلیت گفت . وقتی که حرف زد بغض صدایش هم مشخص شد . بعد هم رفت توی مسجد . آن روز علی آقا یکی از معدود آدم هایی بود که به من آرامش دادند .

و من چند شب پیش خواب علی آقا را دیدم . علی آقایی که یکی دو سال پیش مرد و من به مجلس ختمش نرفتم .



محزون


جینگ و جینگ ساز می آد ، از بالای شیراز می آد ...

یه حزن عجیبی هست تو این چند تا کلمه ...



تفاهم


- یعنی تو الان با این حرفی که زدی ، داری به من توهین می کنی ؟
- اگه می شه اینجوری هم برداشت کرد ، چرا که نه !



۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

از رنجی که می بریم


از ندیدن آدما رنج می کشم ،
از دیدن آدما بیشتر رنج می کشم .


محتسب داند که حافظ عاشق است


تباه می شوم
تو اگر نیابی ،
گنجی نیافته ام
در بمباران کور .

شمس لنگرودی / پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه



پی نوشت : تویی که به خدا بودنت می نازی ؛ من واسه رویاهام تلاش می کنم ، حالا هی تو سنگ بنداز ، ببینیم کدوممون زودتر خسته می شیم .



۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

پارس می کنم هنوز


زندگی سگی یعنی تنهایی .

واق ... واق ... واق ... واق ... وا ... و ...



۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

یکی بود دیده نشد


تو خودم فرو می رم ، تو خودم گم می شم ، تو خودم له می شم ، تو خودم غرق می شم ، تو خودم فراموش می شم ... خودم ... خودم ... خودم ...


پی نوشت : خنده های الکی از روی اجبار ، گریه های شبانه ی زیر دوش و روی بالشت ؛ با هنرمندی یه مشت آدم عوضی ،عوضی هایی که مثل قارچ دور و بر مو گرفتن .



ویلای من


دوست دارم یه ویلا داشته باشم تو قطب جنوب ؛ نگه داری و مراقبت از ویلا رو هم بسپارم به یه پنگوئن خوشگل نوک نارنجی به اسم اورافیلد .
بعد اون وقتایی که ناراحتم یا دلم گرفته ، پا می شم می رم اونجا ، می شینیم با اورافیلد آبجو می خوریم . بعد اونقدر آبجو می خوریم که آخر شب که تلویزیون داره برفک نشون می ده ، تو بغل همدیگه خوابمون می بره .



۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

آدمای مایه دار


داریم تو نیاوران دنبال جا پارک می گردیم که ماشینو پارک کنیم و بریم یه ساندویچ بخوریم . خیلی جدی دارم حرف می زنم راجع به تاثیر مذهب روی تک تک روابط فردی آدما در دراز مدت . از بغل چند نفر رد می شیم که همه با سگاشون اومدن بیرون گردش .
همون طور که من دارم حرف می زنم و اونم داره به سختی ماشینو از خیابونای تنگ رد می کنه ، می گه : " چه همه اینجا سگ دارن " .
بدون اینکه صحبتمو قطع کنم یا لحنمو عوض کنم می گم : " خب اینا همه مایه دارن دیگه " . بعد هم بحث قبلی رو ادامه می دم .
بعد از سی ثانیه جفتمون با هم می زنیم زیر خنده . سر اون می خوره به فرمون ، سر من هم به جایی نمی خوره .



۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

فان مع العسر یسراً


به اون سختی دوستت دارم ،
به این آسونی دوستم نداری ...



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

گمشدگان !

پیرو کشته شدن سه تن از قهرمانان غیور و ارزشی جزیره ( سعید جراح ، جین و سان کوان ) در اثر توطئه ی بی رحمانه ی دود سیاه ( هیولا ) در قسمت چهاردهم فصل ششم سریال ارزشمند لاست ، اینجانب در همین جا مراتب خشم و برائت خودم را از این عمل شنیع و هم چنین از عامل بی رحمش اعلام می دارم و فریاد بر می آورم :

دود سیاه ( هیولا ) بمیری / خروج از جزیره رو نبینی !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

برو بابا دلت خوشه


بدون اختیار می آردمون تو این دنیا ، تو این زندگی همش درد و سختی داریم ، بعد از مرگ هم که می بردمون جهنم ؛ تازه ادعاشم می شه عادله !



۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

صداها


صداها را شنید . از خواب پرید و دوید سمت پنجره ی اتاق . پنجره را باز کرد و شروع کرد به فریاد زدن :

- الله اکبر ... الله اکبر ... یا حسین ... میرحسین ...

جمعیت پایین ساختمان ، جنازه روی دوششان ، بالا را می نگریستند و هاج و واج مانده بودند .



دل


نه دیگه این واسه ما دل نمی شه ، می شه بندری با نون اضافه !



فین


آنقدر محکم فین کرد که مغزش پاشیده شد کف کاسه ی دست شویی . بعد از مدت ها بالاخره سبکی را در بینی اش احساس کرد .



۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

نمایشگاه کتاب و بی پولی من طفلکی


اردیبهشت را دوست ندارم . نمایشگاه کتاب هر سال در اردیبهشت برگزار می شود و من هم نمی دانم چرا هر سال اردیبهشت ، ماهی است که واقعا بی پولم . اما خب این دلیل نمی شود که به نمایشگاه سر نزنم . اصولا هر سال به نمایشگاه می روم ، حتی شده برای دو ساعت . بین غرفه ها برای خودم چرخ می زنم ، با غرفه دار ها سر صحبت را باز می کنم ، از روی پیشخوان غرفه ها برای خودم کتاب بر می دارم ، تورق می کنم ، پشتشان را می خوانم ، مقدمه شان را می خوانم ، طرح جلدشان را نگاه می کنم و اگر فروشنده حواسش نباشد یواشکی بویشان هم می کنم . کلا عاشق کتاب هستم ، یعنی عاشق کتاب و شکلات و پیتزا هستم ؛ اما خب ، کتاب را دوست تر می دارم !
امسال اردیبهست دیگر واقعا مزخرف است . خیلی اوضاع خرابی دارم . با خودم عهد کردم که به نمایشگاه بروم اما خریدی نداشته باشم . نهایتا اگر کتابی را دیدم و خوشم آمد ، عنوان و انتشاراتش را یادداشت کنم تا در ماه های بعد که قدرت خریدم افزایش پیدا می کند تهیه اش کنم . بعد از اینکه با خودم عهد بستم و خیالم از جانب نفس اماره ام راحت شد راهی نمایشگاه شدم .
در نهایت بی پولی مشغول قدم زدن در میان غرفه ها بودم که خودم را جلوی غرفه ی انتشارات نیلوفر دیدم . مشغول شدم . جلد کتاب ها را نگاه می کردم ، اسمشان را می خواندم و از هر کدام که خوشم می آمد ، برش می داشتم و نگاهی بهش می انداختم . همان طور مشغول لذت بردن از ورق زدن کتابی بودم که چشمم به کتاب دیگری افتاد . یک مجموعه داستان بود که گویا در سال 83 یک جایزه ی ادبی را هم از آن خودش کرده بود . یکهو یک سری حرکات مشکوک را در اعضا و جوارح خودم احساس کردم . بوی خطر می آمد . کتابی که دستم بود را روی پیشخوان گذاشتم و سه قدم از پیشخوان فاصله گرفته و دور شدم . از همان جا هم می توانستم مجوعه داستان مذکور را ببینم . لامسب بد جوری چشمک می زد . ( باور کنید چشمک می زد ، این انتشارات نیلوفر سیاست پلیدی دارد ، جلد همه ی کتاب هایش براق است ، طوری که اگر از دور به آن ها نگاه کنید بهتان چشمک های نافرمی می زنند که یعنی بیا ما را بخر ! بعله ! )
با خودم گفتم می روم جلو یک نگاهی می کنم و بعد که می فهمم بودجه اش را ندارم ، از ناچاری بی خیالش می شوم و و می روم دنبال کارم . پس رفتم جلو و برش داشتم . بازش کردم و داستان اول را آوردم و شروع کردم به خواندن . یک صفحه ای که خواندم دیدم چقدر نثر روانی دارد لعنتی ! جمله های کوتاه ، فعل های درست ودرمان ، عالی ! خود کتاب هم حجم مناسبی داشت . یعنی تعداد صفحاتش نه خیلی زیاد بود نه خیلی کم . برای یک مجموعه داستان خیلی هم اندازه بود . صدو شصت صفحه . اصولا یک کتاب صد و شصت صفحه ای ، این روزها قیمتش خیلی هم که خوب باشد بالای دو هزار و پانصد تومان است . با همین ایده کتاب را پشت و رو کردم تا قیمت را ببینم و بعد هم نا امید بشوم و بروم دنبال کارم . چشمتان روز بد نبیند ، زده بود هزار و ششصد تومان که تازه با بیست درصد تخفیف نمایشگاه می شد هزار و سیصد تومان . می توانم خودم را تصور کنم که یکهو چشم هایم مثل این کارتون ها گنده شد بود از جاخوردگی !
کتاب را روی پیشخوان گذاشتم و دوباره سه قدم از پیشخوان دور شدم . اوضاع داشت خطرناک می شد . یکهو صداهای اطرافم قطع شد و مردم هم به صورت حرکت آهسته از کنارم رد می شدند ، یک صدایی توی کله ام می گفت : " لامسب ! اکازیون است ، اکازیون ! " . همه ی کتاب هایی هم که روی پیشخوان در اطراف مجموعه داستان مورد نظر چیده شده بودند مبهم و تار شدند ، فقط من ماندم و کتاب مذکور .
دست کردم توی جیبم ، اسکناس هایی که آن تو بود را لمس کردم . از قبل هم می دانستم که فقط سه هزار و سیصد و پنجاه تومن توی جیبم است ؛ اما انگار می خواستم مطمئن بشوم که هست !
به جلوی پیشخوان برگشتم . برش داشتم و دوباره قیمت پشت جلدش را چک کردم . هنوز همان هزار وششصد تومان بود . با خودم گفتم :
از بس که شکستم و ببستم توبه / فریاد کند همی ز دستم توبه
دیروز به توبه ای شکستم ساغر / امروز به ساغری شکستم توبه
رو کردم به فروشنده گفتم : " ببخشید قربان ، می شه این کتابو ... "

پی نوشت 1 : دیوانه که نیستم ؛ فقط کتاب خریدن و کتاب خوندن را بسیار دوست می دارم . یعنی آن قدر که فکر کنم این آخر هفته نتونم از خونه بزنم بیرون !

پی نوشت 2 : نمایشگاه هر سال داره بدتر از سال قبلش می شه . یعنی داره آب می ره . انتشاراتی های خوب نسبت به سال های قبل هر سال دارن غیب می شن ، فقط چند تا نشر معروف و به دردبخور باقی موندن . در عوض تا دلتون بخواد از این نشر های مزخرف که چرت و پرت می فروشن - و خودتونم می دونید منظورم از چرت و پرت چیه - زیاد شده ، مثل قارچ ! امسال که دیگه نوبر بود ، از هر طرف که می رفتی این نکبت ها بودن ؛ مرده شور ترکیب همشونو ببرن !

پی نوشت 3 : مجموعه داستانی که خریدم :
هتل مارکوپولو / خسرو دوامی



۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

آدم


مطالعات نشان داده است که برخی از آدم ها ، هیچ وقت آدم نمی شوند .



مرد جان به لب رسیده را چه نامند ؟


تلویزیون داره دادگاه شریعتمداری رو نشون می ده که در برابر شکایت شیرین عبادی ، قدم رنجه کرده اومده دادگاه ، از کیهان دفاع کنه . مردک یه تنه داره می رینه به بشریت ، هیچ کی ام نیست اون وسط پاشه ، بهش بگه : " ننه تو ! "



۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

دنیای ایده آل


امیدوارم اونقدر زنده بمونم تا بتونم دنیایی رو ببینم که هر کسی می تونه در اون هر کاری رو که دوست داره انجام بده .
به عنوان مثال وقتی از من بپرسن که تو چه کاری انجام می دی ، بگم : " من گوزای صورتی می دم ، در واقع می تونم صورتی بگوزم . شما چه کاری انجام می دین ؟ "
بله ، این همون دنیای ایده آل منه ، دنیایی که هر کس می تونه هر کاری رو که واقعا دوست داره انجام بده ...


۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

توپولوف


توی تاکسی نشسته ام که گوینده رادیو خبر از سقوط هواپیمای حامل هیئت بلند پایه ی لهستان و کشته شدن تمامی 132 سرنشین آن - که رئیس جمهور لهستان و همسرش نیز در میان آن ها بوده اند - می دهد . قطعا حادثه ی دلخراشی است و باید تاثیر گذار و ناراحت کننده باشد ؛ اما گوینده ی خبر طوری خبر را اعلام می کند که انگار یک خبر خوب و خوشحال کننده است . اول متوجه نمی شوم قضیه از چه قرار است اما بعد که دقت می کنم از تاکید گوینده پی می برم که هواپیمایی که دچار سانحه گشته از نوع توپولوف بوده است .
از لحن نه چندان ناراحت آقای گوینده این گونه برای خودم نتیجه می گیرم که فقط در کشور ما نیست که توپولوف ها سقوط می کنند ، توپولوف ها در همه جای دنیا سقوط می کنند و ما در این چند سال اخیر زیاد گیر داده ایم به این توپولوف های طفل معصوم !



امشب


جشن تولد است . آدم ها دور هم نشسته اند . همگی خوشحال . انگار که هیچ غمی نیست . هر لحظه از جایی صدای خنده ای می آید و بعد در صدای موسیقی گم می شود ؛ صدای خرد شدن چس فیل زیر دندان ها با تعریف خاطره ای در هم می آمیزد ؛ ردیف دندان های کنار هم که از لب های خندان بیرون می ریزند ، خبر از شبی خوش می دهند .
اما تو هیچ وقت لب ها را باور نکن . لب ها دروغگویند ، فریبت می دهند . خیره شو به چشم ها ؛ چشم ها هستند که هیچ گاه دروغ نخواهند گفت ؛ چشم ها هستند که می گویند آنچه هست ، عریان و بی پرده .

و امشب در تعدادی از چشم ها غم بود ؛ غم هایی سرگردان ؛ سوسو زنان در ته هر نگاه . و هر غمی با خود وزنی داشت . وزنی که گاه آنقدر سنگین بود که وقتی دو نگاه در هم گره می خوردند ، تحمل را تاب نمی آوردند و هر یک به سویی می گریختند .


امشب نیز گذشت ...




پی نوشت : دلم می خواهد بروم ترکمن صحرا ، شب با ترکمن ها بنشینم دور آتش ، ساز بزنند و بخوانند و من چشم هایم را ببندم ...



۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

بار گناه


اعتراف می کنم یک بار که در آسانسوری تنها بودم ، باد معده ام را بی هیچ ناراحتی ، در فضای کوچک آسانسور رها نمودم ؛ و سپس ، بعد از ظاهر شدن لبخندی شیطانی بر روی لبانم ، به سرعت محل وقوع جرم را ترک کرده و متواری شدم . اکنون چند وقتی است که سنگینی بار این گناه را روی شانه هایم احساس می کنم ؛ پس اینجا به گناه خود اعتراف می نمایم شاید اندکی از سنگینی بار آن کاسته شود .


پی نوشت : خدا را شکر که فهرست گناهانم به گوزیدن در آسانسور ، کش رفتن آدامس بادکنکی از بقالی محله ی مادربزرگ ، جر زدن در شمردن تعداد گل های زده و خورده در گل کوچیک ، رد شدن از خیابان وقتی چراغ عابر پیاده قرمز است و نهایتا هیز بازی هایم خلاصه می شود . اگر دستانم به خون جوانان مردم آغشته بود چه غلطی می خواستم بکنم ؟!


۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

مسعود اخراجی


جناب آقای مسعود ده نمکی ، می دانید چرا با همه ی این ژانگولر بازی هایی که در می آورید کماکان از شما و کارهای گذشته تان عصبانی هستیم و ناراحت ؛ و باور نمی کنیم که شما به صرف دوربین به دست گرفتن واقعا عوض شده باشید ؟
چون هنوز که هنوز است همان آدم قبلی هستید با همان اعتقادات و باورها ؛ این را در همان لحظه ای که در اختتامیه ی جشنواره ی فجر روی سن رفتید و با تکان دادن دستتان در هوا فریاد سر دادید که نه مرغ می خواهید و نه سیمرغ ( در حالی که واقعا فکر می کردید در حقتان جفا شده و چون تعداد زیادی بازیگر معروف جلوی دوربین شما رفته اند ، بدون شک داوران باید سیمرغ را تقدیم شما نمایند ! ) همان موقع بود که لو دادید هنوز همان ذهنیت تمامیت خواه و اقتدار طلب بر شما حکومت می کند و دوربین دست گرفتنتان فقط ابزاری است برای ریاکاری .
آقای ده نمکی شما که در صحنه ی آخر فیلم اخراجی های 2 از سرود ای ایران استفاده می کنید و این سرود را نشانه ی وحدت ملی می دانید یادتان نمی آید چه کسانی با چوب و چماق بلندگوهای حسینیه ی ارشاد را ، به خاطر این که از آن ها سرود ای ایران در حال پخش بود ، درب و داغان کردند؟ فرموده اید چگونه است شما که قلم به دست مشغول روزنامه نگاری بوده اید و حالا مشغول فیلمسازی هستید باید جواب پس بدهید ؟ شما قلم روزنامه نگاری را برای خودتان چه تعریف کرده اید ؟

پی نوشت : آقای ده نمکی یادتان باشد که مردم فراموش نمی کنند ، می بخشند . بخشش هم شرایطی دارد که پذیرفتن اشتباهات گذشته و ابراز پشیمانی از آن ها اولین قدم این راه است .


۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

16 اسفند !

یه روزی بهت گفتم یکی از مهم ترین کارهایی که تو این دنیا باید انجام بدم اینه که مطمئن باشم حال تو خوبه ، خب ، هنوزم یکی از مهم ترین کارهایی که تو این دنیا باید انجام بدم اینه که مطمئن باشم حال تو خوبه .
تولدت مبارک و همیشه بخند >D:<

پی نوشت : نمی دونم چرا امسال 6 مارس با 16 اسفند تو یه روز نیفتاده ، ولی من 16 اسفند رو بیشتر دوست دارم !


۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

کجا ؟


پیرمرد پرسید : " کدوم وری باید برم ؟ " . با قد کوتاهش روبرویم ایستاده بود . کلاه گردی به سر داشت و جلیقه ای هم به تن ؛ شلوارش هم پاچه های گشادی داشت . به سرعت می توانستی بفهمی که مسافر است و تازه از شهرستان رسیده . از صورتش پیدا بود که از این شهر درندشت با همه ی خیابان های عریض و طویلش و این همه آدم و ماشین چیز زیادی دستگیرش نشده .
دوباره پرسید : " کدوم وری باید برم ؟ "
" کجا می خوای بری حاج آقا ؟ "
" می خوام برم دانشگاه "
" کدوم دانشگاه ؟ "
" دانشگاه اوین "
" کجا ؟! "
" دانشگاه اوین "
" اوین که دانشگاه نیست حاجی "
" چرا ، دانشگاه اوین "
" حاج آقا اوین زندانه "
" نه ، دانشگاه اوین " با لحن قاطعش اصرار داشت که اوین دانشگاه است و او می خواهد به آنجا برود .
داشتم فکر می کردم که شاید می خواهد برود دانشگاه شهید بهشتی و حتما آدرس اشتباهی گرفته است که دوباره پرسید : " کدوم وری باید برم ؟ "
" باید بری اون ور میدون سوار تاکسی هاش بشی ، یه راست می رن دم دانشگاه "
" نه ماشین نمی خوام ، پیاده می رم "
" باشه ، حالا تا اون ور میدون با من بیا ، از اونجا باید بری "
تا دم تاکسی های دانشگاه همراهش رفتم که مطمئن شوم درست سوار می شود . دم تاکسی ها که رسیدیم ، گفتم : " ببین حاج آقا ، این تاکسی ها رو سوار می شی ، می ری دم در دانشگاه پیاده می شی ، منتها اسمش دانشگاه شهید بهشتیه "
" نه ، دانشگاه اوین ، پیاده می رم "
" همونه ، نزدیک اوینه ، همینا رو باید سوار شی "
رو کردم به راننده و گفتم که او را دم دانشگاه پیاده کند ، وقتی برگشتم تا از پیرمرد بخواهم که سوار تاکسی شود دیدم نیست . برای خودش راه افتاده بود و داشت می رفت .
دور شدنش را تماشا کردم ...


پی نوشت : یک روزی قرار بود زندان های این مملکت دانشگاه شوند ، شاید این پیرمرد ازهمان روزها می آمد ...


۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

قسم به مسواک


دهانتان را مسواک کنید / پیش از آن که دهانتان صاف شود / توسط دندانپزشک قادر مهربان /


روزمرگی


1. امروز سی و شش تا آهنگ از عبدی بهروانفر دانلود کردم ( دزدی نکردم ، به خدا خودش تو سایتش گذاشته واسه دانلود ، مدارکشم اینجا موجوده ! ) خب در کل زیاد خوشم نیومد ، یعنی جز یه چند تایی از آهنگ هاش که شعر خوبی داشتن و هم چنین آهنگ خوبی نیز ، بقیه اش چنگی به دل نمی زد ؛ آخه یه مقداری بی تربیته این آقاهه !
آهنگ لالایی و تنها آمدم رو بهتون پیشنهاد می کنم .

2. فصل دوم لاست امروز تموم شد . نشستم دارم از اول لاست رو نگاه می کنم که دوباره یادم بیاد چی به چیه تا بتونم از فصل آخرش لذت ببرم . حالا با دیدن دوباره ی این دو تا فصل اول یه چیزایی رو متوجه شدم . قبلا فکر می کردم که جک و ساویر و کیت رو دوست دارم و همین طور بقیه کاراکتر ها رو هم هر کدوم به مقدار خاصی . اما حالا فهمیدم تنها حسی که نسبت به این شخصیت ها و اعمال و افکارشون دارم اینه که دلم براشون می سوزه ، نسبت بهشون احساس ترحم دارم .
این وسط فقط به عشق پنی و دزموند حسودیم می شه . خیلی هم حسودیم می شه !

3. همه ی اطرافیانم دارن یه غلطی می کنن ، فقط منم که هیچ غلط خاصی نمی کنم . فکر کنم دیگه وقتشه که یه گهی بخورم ...

پی نوشت : باور کنید این آقای عبدی از من هم بی ادب تره .


۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

خوشبختی

طفلک بیچاره تا آخر عمر هم فکر می کرد که روزی خوشبخت خواهد شد . هر شب قبل از خواب زل می زد به ستاره ی پر نوری که در آسمان داشت و با خودش می گفت که بالاخره یکی از همین روزها خوشبختی به سراغ او هم خواهد آمد .
اولین بار در چهار سالگی از زبان بی بی فاطمه ی کف بین شنیده بود که بخت و اقبال آدم ها به ستاره ای است که در آسمان دارند ؛ همان شب یکی از پر نور ترین ستاره های آسمان را به عنوان ستاره ی بخت خودش انتخاب کرد و از آن پس هر شب قبل از خواب از ستاره ی بختش می خواست که هرچه زودتر او را خوشبخت کند .
سال ها گذشت و او از بچه ای که سر چهار راه گدایی می کرد به یک پیرمرد گدا تبدیل شد . در تمام این سال ها ذره ای هم از امیدش به خوشبخت شدن کاسته نشد و هم چنان هر شب از ستاره ی پر نورش که در آسمان می درخشید درخواست خوشبخت شدن داشت .
سرانجام در یک شب سرد زمستانی ، همان طور که روی کارتنی که به عنوان رختخواب از آن استفاده می کرد ، دراز کشیده و به خواب رفته بود ، از سرما یخ زد و مرد ؛ مشغول دیدن رویای خوشبختی خودش بود که بدنش باریدن برف را احساس نکرد . صبح ، ماموران شهرداری جنازه اش را از زیر برف بیرون کشیدند .

ستاره ی پر نور او میلیون ها سال قبل از بین رفته بود ، و تنها نور آن بود که در زمان زنده بودنش به زمین می رسید ...

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

خواهری از جنس " ف "


دیدن یک اجرای خوب تئاتر و بعد رفتن به کافه ای همراه تو ، تویی که برایم خواهر بزرگتری شده ای ، تویی که وقتی حرف می زنم گوش می کنی ، می گذاری حرف بزنم ، تویی که مثل بقیه خراشم نمی اندازی ، من را له نمی کنی که اثبات کنی من مشکل دارم و همه ی دنیا درست است ، تویی که بودنت آرامم می کند ، تویی که کم خندانده امت و بیشترغصه هایم را برایت آورده ام ...
این ها تمام دل خوشی های این روزهای من است ؛ خواستم بدانی آبجی ، خواستم بدانی که چقدر دوستت دارم و دلم می خواهد بخندی ، کاش می توانستم همیشه بخندانمت ...
بخند ، روزی به آرامش می رسیم ...


۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

آواز های کولی سرزمین های دور


بخوان کولی ، بخوان ؛
بخوان که فراموش کنم غربتم را در این سرزمین سرد و ساکت ، این سرزمین نفرین شده . بخوان که فراموش کنم اسیری هستم در کالبد زمان ، به حکم زنده بودن و زنده ماندن ؛ که فراموش کنم چه خوشبختند مردگان .
بخوان تا فراموش کنم این ناپاک مردمان کوته اندیشه را ، که فرسایش روح و جسم و جان منند . آنان که در جهالت خویش بر هر حقیقتی طلسمی خواهند ساخت به وسعت ازلیت تا ابدیت . بخوان که فراموش کنم دمادم بیشتر فرو خواهم رفت در مرداب نجاست این جماعت ، این دد صفتان انسان نما . و عمیق خواهد شد زخم های اندیشه ی باکره ام ...

بخوان کولی ، بخوان ؛
بخوان که فراموش کنم صورت زیبایش را ، صدای دلنشینش را . بخوان که فراموش کنم آرامشی است چشم هایش ، وقتی از چشم های ملتمسم عبور می کنند . آرامشی که آتشم می زند ، که زنده ام می گرداند ؛ و آن گاه من لبخند می زنم .
بخوان تا فراموش کنم پیچیده گیسوی سیاهی که به دور انگشتانش گره می خورد ، که نوازشی است . تا فراموش کنم عطر موهایش را ، عطر وجودش را ، عطر لحظه های بودنش را .
بخوان که فراموش کنم من همیشه دچار بازی تقدیرم ، که این تقدیر من است همیشه دیر باشم .
بخوان تا فراموش کنم چشم هایش را ، چشم هایش را ، چشم هایش را ...

بخوان کولی ، بخوان ؛
بخوان که آوازهای غریب تو از سرزمین های دور می آیند ؛ آن جا که انسانیت را راهی جز عشق نیست . آن جا که عشق در چشم ها می ریزد .
بخوان کولی ، بخوان که سخت دل گرفته ام و تنها تسکینم آوازهای جادویی توست .
بخوان کولی ، بخوان ...



دوباره باز

ِ
با اینکه می دانم سهم من نیستی اما آنقدر دوستت دارم که نمی توانم فکرت را از کله ام به در کنم .

پی نوشت : دوباره افتاده ام به اینگونه نوشتن ، تقصیری ندارم . خب وقتی کسی را دوست داشته باشی اما بدانی نمی شود که بشود ، برای تو که هنری جز کتاب خواندن و خیال پردازی نداری ، راهی نمی ماند جز نوشتن در وبلاگ متروکه ی خودت .


۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

یک آن شد این عاشق شدن ، دنیا همان یک لحظه بود ...


روزی به " ف " گفتم که سلول های دستم با من صحبت می کنند ؛ فکر نمی کنم " ف " آن روز زیاد حرفم را جدی گرفت .
آن روزها ، روزهایی بود که کسی را بسیار دوست می داشتم و سلول های دستم از آرزوهایشان برایم می گفتند . می گفتند که دوست دارند نرمی صورتی را احساس کنند ، پلکی را نوازش کنند و روی گونه ای بلغزند ، در لابه لای موهایی فرو روند و ...
روزی رسید که دیگر عاشق نبودم ، سلول های دستم ساکت شدند و دیگر با هم حرفی نزدیم .
امروز صبح که داشتم توی آینه ای نگاه می کردم ، ناگهان مردمک چشمم گفت : " سلام عزیزم ! "


آنقدر تماشایت کردم تا چشم هایم کور شدند ...


درد داره ، خیلی هم درد داره ، شاید تو هیچ وقت نفهمی من چقدر درد می کشم ...

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

آبی خاکستری


آن شب اولین باری بود که سر و کله اش پیدا شد . کسی در خانه نبود ؛ از خستگی روی تختم لم داده بودم و برای خودم کتاب می خواندم . بعد از اینکه نیم ساعتی کتاب خواندم ، چراغ خواب بغل تختم را خاموش کردم و توی تخت ولو شدم . عادتم است که همیشه موقع خواب باید چیزی رویم کشیده شده باشد . لحاف سبز خوشگلم را هم روی خودم کشیده و منتظر بودم تا خواب از راه برسد . چشم هایم گرم شده بود اما انگار یک جایی آن انتهای مغزم هشیار بود . هر کاری می کردم خوابم نمی برد . از این پهلو به آن پهلو شدم ، لحاف را آوردم روی شکمم ، بعد روی سینه و بعد هم زیر چانه ام ، اما افاقه ای نکرد ؛ خوابم نمی برد . حوصله ی دوباره کتاب خواندن را هم نداشتم ، آن هم کتابی که آن شب ها می خواندم ، غرغر های اگزوپری بود راجع به جنگ جهانی دوم با یک ترجمه ی سخت . فکر و خیال ریخت توی کله ام . هر فکری ؛ مغزم کم کم آرام گرفت .
فکر می کنم یک ساعتی گذشته بود و توی خواب و بیداری به سر می بردم که ناگهان نا خود آگاه از خواب پریدم . بدجوری عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم . بلند شدم و توی تختم نشستم . نمی دانستم چه شده و حال خوبی نداشتم . چند دقیقه ای همین طور روی تخت نشستم و زل زدم به تاریکی اتاق ؛ بعد از آن از تخت بیرون آمدم و رفتم به آشپزخانه ، لیوانی را از آب پر کردم و یک نفس سر کشیدم . مقداری آرام شدم . به اتاقم بازگشتم و دوباره توی تخت دراز کشیدم .
چشمانم را بسته بودم تا خوابم ببرد ، اما انگار هشیاری عجیبی وجودم را فرا گرفته بود . خیس عرق بودم و احساس گر گرفتگی می کردم . بلند شدم و پنجره ی کنار تخت را کمی باز کردم . نسیمی آمد . دوباره دراز کشیدم . اما هنوز داغ بودم و نا آرام ؛ هر کاری می کردم آرام نمی شدم . غلت زدم ، زانو هایم را توی شکمم جمع کردم ، طاق باز خوابیدم ، روی شکم خوابیدم ، یک دستم را کردم زیر بالشت ، دو دستم را کردم زیر بالشت ، اما هیچ کدام فایده ای نداشت ، خوابم نمی برد .
یکدفعه ناراحتی عجیبی همه ی وجودم را گرفت ، انگار یکهو کلی غم ریخته شد توی دلم . دلم می خواست گریه کنم ، اما گریه ام هم نمی آمد . درمانده شده بودم و واقعا نمی دانستم چه کار کنم که ناگهان احساس کردم کسی دارد نگاهم می کند . در ابتدا فکر کردم که خیالاتی شده ام و به خاطر بی خوابی این احساس به من دست داده ، اما مدتی که گذشت واقعا نگاه کسی را روی خودم احساس می کردم . احساس عجیبی بود ، عاری از هر گونه دروغی ، قاطع به من می گفت که کسی دارد مرا نگاه می کند .
به سمتی که فکر می کردم صاحب نگاه در آن جا باشد چرخیدم و برای اولین بار او را دیدم . نشسته بود پشت در اتاق ، زیر جالباسی . زانوهایش را جمع کرده بود توی سینه و با چشم های درشت و گردش مرا خیره می نگریست . چهره ای لاغر و استخوانی داشت . موهای سرش کوتاه بود و نامرتب و گوش های نوک تیزش را پنهان نمی کرد . یک پیشانی بلند ، دماغی نوک تیز و عقابی و گونه های گود رفته دیگر اجزای صورتش را تشکیل می دادند . هیچ ابرو یا مژه ای هم روی صورتش نداشت ، دهانش را نیز نمی توانستم ببینم زیرا در پشت زانوهایش پنهان شده بود . بدن و صورت و لباسهایش همگی آبی بودند ، نوعی آبی که به خاکستری می زد .
نمی دانم چرا نترسیدم ، در واقع هیچ عکس العملی نشان ندادم ، حتی چراغ خواب بغل تختم را هم روشن نکردم تا او را بهتر ببینم . فقط نگاهش کردم ، همین . او هم فقط نگاهم می کرد ، با آن چشم های درشت لعنتی اش . چشم هایی که خیلی غمگین بودند .
بعد از چند دقیقه از جایم بلند شدم . بالشت و لحافم را انداختم روی کولم و از اتاق بیرون آمدم . او همانجا توی اتاق ماند و من توی سالن روی زمین خوابیدم .
حالا یک ماهی از شبی که برای اولین بار دیدمش می گذرد . بعد از آن ، هر چند شب یک بار پیدایش می شود . اوایل با وجود نگاه های خیره و غمگینش خوابم نمی برد و مجبور می شدم بروم توی سالن . اما بعد از گذشت اندک زمانی کم کم به نگاه هایش عادت کردم . حالا این شب ها که می آید مدتی با او حرف می زنم و سپس به خواب می روم ؛ او چیزی نمی گوید و فقط نگاه می کند ، با آن چشم های درشت غمگین لعنتی اش ...

بسیار راجع به او و ماهیت وجودی اش فکر کرده ام . اکنون پس از شب های متوالی فکر کردن به نتیجه رسیده ام . حالا دیگر می دانم او کیست ، او همه ی تنهایی من است ...


پی نوشت : با وجود این همه آدمی که دور و برم هستن ولی خیلی تنهام ، هر روز هم بیشتر دارم تو تنهایی خودم فرو می رم ، برای خارج شدن از این وضعیت تلاشی نمی کنم ؛ چون نه ناراحتم و نه عصبانی ، فقط خیلی تنهام .


۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

نیوه مانگ



پس از سقوط صدام ، مامو نوازنده و خواننده ی سرشناش کرد ایرانی که سی و هفت سال است اجازه ی هیچ فعالیتی را نداشته و اکنون دیگر در دوران پیری خود به سر می برد ، تصمیم می گیرد که به همراه تمام پسرانش که هر کدام نوازنده ی سازی هستند ، به اربیل عراق رفته و در آنجا برنامه ای را به مناسبت آزادی بازیافته برای کردهای عراق به روی صحنه ببرند . مامو پس از هفت ماه تلاش بالاخره موفق می شود که مجوز لازم برای این سفر را از حکومت ایران اخذ نماید و هماهنگی های لازم با عراقی ها نیز انجام می شود و گروه بالاخره رهسپار این سفر می شوند .
در بین راه مامو به دنبال زنی کرد به نام هشو می رود که در قدیم همکارش بوده و به نظر مامو صدایی آسمانی دارد و اجرای این کنسرت بی او محال است ؛ ولی اکنون در منطقه ای به همراه 1334 زن خواننده ی دیگر در تبعید به سر می برد . مامو موفق می شود هشو را که اعتماد به نفسش را از دست داده با گروه همراه کند . اما تازه این شروع ماجراست ...


نیوه مانگ چهارمین فیلم بلند بهمن قبادی است . فیلمی که شاید به کردها و سختی های رفته بر آن ها می پردازد و داستانش نیز همانند سه فیلم قبلی قبادی در منطقه ی کردستان اتفاق می افتد ، سرزمین مادری کارگردان . سرزمینی که قبادی به خوبی با آداب و رسوم مردمش آشناست و این خود امتیازی است که همواره در فیلم های قبادی به یاری او آمده و در همراه کردن مخاطب با داستان ، بسیار به او کمک کرده است .
نیوه مانگ فیلم خوش ساختی است و به عنوان فیلمی در ژانر جاده ای مخاطب را خسته نمی کند . تنها ضعفی که به نظرم در این فیلم وجود دارد منسجم نبودن داستان فیلم است ، آن هم نه به معنای عام در کل داستان فیلم . بلکه بدین مفهوم که در بعضی صحنه های فیلم که افسانه و تصورات مامو با داستان گره می خورد ، سر رشته ی داستان ناگهان پاره می شود و دقیقا معلوم نمی شود که چه می شود ! این امر در انتهای فیلم بسیار به چشم می آید .
اما خوب همانطور که گفته شد به نظرم نیوه مانگ فیلم بسیار خوبی است و واقعا ارزش دیدن را دارد . در واقع فیلمی است که فکر نمی کنم از دیدنش پشیمان شوید .

پی نوشت : راستی اگر خواستید فیلم را ببینید ، حواستان باشد که حتما نسخه ای را تهیه کنید که زیر نویس انگلیسی یا فارسی داشته باشد ؛ چون در غیر این صورت تنها وقتی چیزی از فیلم دستگیرتان خواهد شد که کرد باشید!


۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

ای آقا !




نینا خانوم ! مگه الکیه که تو ناراحت باشی و نخندی . ای خانوم جان !

ببین اونور پنجره هه چه سبزه ، چه سبز خوشگلیه ، ما بالاخره می ریم اونور پنجره ، یا شایدم اونور پنجره بیاد این ور پیش ما !

پس بخند لامصب . همیشه بخند >D:<


۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

رویا

پیاده بودیم و به جلو می رفتیم در جنگلی از درختان تنومد و سر به فلک کشیده ، نور خورشید به زحمت به ما می رسید . یادم نمی آید چه کسانی همراهم بودند ، فقط می دانم که تنها نبودم . به اتاقکی رسیدیم در میان جنگل ، بنایش قدیمی بود ، شبیه بناهای قرون وسطایی . یک در داشت که می شد از آن وارد اتاقک بشویم . وارد شدیم . درون اتاق هیچ چیز نبود جز راه پله ای که به اعماق زمین می رفت . عرض در ورودی اتاق به اندازه ی عبور یک نفر بود اما عرض پله ها بسیار زیاد . شاید بیست نفرمی توانستند روی یک پله کنار هم بایستند . از پله ها پایین رفتیم .
در ابتدای مسیر هیچ چیز روی پله ها نبود . فقط سایه هایی بر روی پله ها می رقصیدند . سایه هایی از انعکاس نور آتش مشعل های روی دیواره ها . پس از مدتی روی پله ها کوتوله هایی ظاهر شدند . قدشان به زحمت تا زانو هایمان می رسید . گوش های نوک تیزی داشتند . مردهایشان کلاهی به سر داشتند و زن ها پیش بندی بسته بودند . با عبور ما از کنارشان فقط سرهایشان را تکان می دادند .
به پایین پله ها رسیدیم . ردیفی از اتاق های به هم چسبیده همانند سلول هایی تا ابد در جلوی رویمان قرار گرفته بود . دو راهروی طویل هم در دو طرف این اتاق ها قرار داشت که اجازه می داد بتوانیم از هر دو طرف اتاق ها واردشان شویم . در راهرو ها که تاریک و نمور بودند به پیش رفتیم و در هر اتاقی سرک کشیدیم . در تمام این مدت صدایی در وجودم پیچیده بود ، صدایی که می گفت : " در اینجا موجوداتی زندگی می کنند که سالیان بسیار دور ، آن بالا ، بر روی زمین می زیستند ، موجوداتی که اکنون آدمیان گمان بر نیستی شان دارند . اما ایشان زنده اند . "
پس از مدتی نمی دانم چه شد که ناگهان تنها بودم . دیگر کسی همراهم نبود . فقط خودم بودم که از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم . به اتاقی وارد شدم که کتابخانه ای در آن بود ، کتابخانه ای بسیار بزرگ ، آن قدر عظیم که حتی با چرخاندن سر رو به بالا نمی توانستم قفسه های آخر آن را ببینم . انگار که همه ی کتاب های دنیا آن جا بودند ...
در راه برگشت روی پله ها دیگر خبری از کوتوله ها نبود . به تنهایی از پله ها بالا رفتم . به جایی رسیده بودم که در اتاقک ورودی را از پایین پله ها می دیدم . دختر بچه ی کوچکی روی پله ها نشسته بود . مرا که دید بلند شد و شروع کرد به پایین آمدن از پله ها . لباس آبی رنگی به تن داشت . نمی دانم ، شاید هم صورتی . تنها یادم می آید که موهایش طلایی بودند .
به هم که رسیدیم شروع کرد به حرف زدن . عجیب بود . نمی دانستم که کیست . اما انگار از اعماق وجودم می شناختمش . حرف که می زد فکر می کردی تمامی خرد دنیا با تو مشغول صحبت است . اما شیرین بود و لطیف . انگار که دخترک خودم بود ...
از اتاقک بیرون آمدیم . از جنگل خبری نبود . در وسط شالیزار های شمال بودیم . گفت دلم پفک می خواهد . بلندش کردم و روی شانه هایم گذاشتمش . شروع کردم به دویدن . سرم را محکم چسبیده بود و می خندید . سریعتر می دویدم تا محکم تر بغلم کند ...
به دکه ای در کنار جاده رسیدیم . از روی شانه هایم پایین آمد . به کنار دکه رفتیم تا پفک بخریم . بعد از این که پفک ها را گرفتیم از فروشنده خواستم که یک بسته سیگار وینستون لایت به من بدهد . سیگار را که آورد دخترک گفت : " من هم سیگار می خواهم . " و فروشنده بسته سیگاری گذاشت روی پیشخوان که رویش نوشته بود : Winston Kids .
از خواب بیدار شدم .

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

منطق یا احساس ، مسئله این نیست


دلیل نمی شود که چون خیلی خصلت ها و ویژگی هایی که تو دوست داری در او وجود دارد ، پس بتوانی دو تا بلیط تئاتر بخری .

پی نوشت :

سکانسی از فیلم نامه ی " بهروز پرید یا گاو ها در همین نزدیکی هستند " :

[ روز - داخلی - اتاق بهروز در طبقه ی دهم یک ساختمان ]

[ در تمامی مدت این سکانس تمامی صداها قطع است و فقط صدایی شبیه چرخیدن دستگاه های قدیمی آپارات به گوش می رسد . ]
دوربین در مرکز اتاق قرار دارد ؛ از پشت به " بهروز منطقی " که پشت میزش خیلی محکم و استوار نشسته و کتاب " جامعه شناسی نخبه کشی " را می خواند ، نزدیک می شود . از روی شانه ی راستش عبور می کند و می چرخد روی چهره ی او که کماکان مشغول خواندن است . دوربین چند ثانیه ای مکث می کند سپس مسیر آمده اش را بر می گردد و دوباره در مرکز اتاق قرار می گیرد .
بعد از آن دوربین از کنار به " بهروز احساسی " که پشت پنجره ی اتاق نشسته و سیگار دود می کند نزدیک می شود . [ به زبان سواهیلی زیر نویس می شود : { کشیدن این سیگار ماه ها طول خواهد کشید . } ] بهروز آهی عمیق می کشد و دوربین شروع می کند به چرخیدن به دور او . به پشت سرش که می رسد اتوبانی که ماشین ها در آن در حال رفت و آمد هستند و بهروز از پشت پنجره به آن ها خیره شده است ، در کادر قرار می گیرد . دوربین در این جا چند ثانیه مکث می کند ؛ سپس به دور زدن خود ادامه می دهد تا به جایی برسد که دور زدن را شروع کرده بود . در اینجا آرام آرام از کنار پنجره و بهروز دور می شود و دوباره در مرکز اتاق قرار می گیرد .
در حرکت بعدی ، دوربین به بهروزی نزدیک می شود که کنار دیوار ایستاده و انگار با دیوار صحبت می کند . در این جا دوربین دارد بهروز را از بغل می گیرد . همان طور که کادر روی نیم رخ بهروز باقی می ماند ، دوربین مقداری پایین می رود و به سمت پشت او می چرخد ؛ طوری که بدن بهروز از پایین در کادر قرار می گیرد و هم چنین پوستری از چارلی چاپلین که روی دیوار قرار دارد ، در کادر می آید و در قاب دوربین دیده می شود . [ در اینجا به زبان سواهیلی زیر نویس می شود: { این بهروز ، " بهروز قاطی کرده " است . } بعد از لحظه ای در همان حال که زیر نویس سواهیلی وجود دارد ، در بالای تصویر به زبان عبری نوشته می شود : { این نوشته بالا نویس است ، برای مخاطبی که زبان سواهیلی نمی داند } و نوشته ی زیر با همان زبان عبری در ادامه اش می آید : { این " بهروز قاطی کرده " است و دارد با پوستر چارلی چاپلین صحبت می کند . } نوشته ها چه عبری چه سواهیلی پس از چند ثانیه محو می شوند . ] دوربین مسیر آمده اش را باز می گردد و دوباره در مرکز اتاق قرار می گیرد .
دوربین در آخرین حرکت این سکانس از مرکز اتاق به آرامی جدا می شود و در حالی که تصویر اتاق را می گیرد مستقیم به سوی سقف می رود . تا جایی بالا می رود که هر سه بهروز در کادر قرار می گیرند . [ صدای چرخیدن چرخ آپارات می آید ] هر سه بهروز دارند کار خودشان را انجام می دهند . [ صدای چرخیدن چرخ آپارات آرام آرام کم می شود تا آن جا که دیگر شنیده نشود ]

کات .


۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

سنجابی که نای آه کشیدن هم ندارد دیگر


عکس با مزه ایه ، اما وقتی خودتو بذاری جای سنجابه و حسش کنی ، دیگه اصلا با مزه نیست . همین .

اینرسی


چهار سال در دانشگاه مکانیک حرکت خوانده اید خیر سرتان . اما تنها وقتی از پمپ بنزین قبل از پارک کوروش شروع به دویدن می کنید تا سریعا خودتان را به یک نفر که سر همت منتظرتان است برسانید - آن لحظه که احساس می کنید تمام بدنتان می خواهد بدود و تنها شکم مبارکتان است که تمایلی به حرکت کردن ندارد و بدن بیچاره تان جور شکم را هم باید بکشد و آن را هم تکان بدهد - آن وقت است که درک می کنید : "
اینرسی تمایل جسم است به حفظ وضعیت فعلی " !!

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

خنکای ختم خاطره



سگ لرز زدم و پاهام از درد ترکید از بس که راه رفتم تا گرم بشم ، ولی بالاخره دیدمش . " خنکای ختم خاطره " رو دیدم . رو دلم مونده بود که چرا وقت اجرا نتوسته بودم برم ببینمش . ولی امشب تو جشنواره دیدم و می ارزید . عالی بود ، عالی .


پی نوشت : فکر می کنید اگر واقعا به کمک احتیاج داشته باشید و به همین دلیل برای هفت نفر از دوستانتان اس ام اسی به شرح زیر ارسال نمایید چه جواب هایی دریافت می نمایید ؟

متن اس ام اس :
" تو رو خدا یه راهی واسه وقت کشتن به مدت دو ساعت توی سرما بهم بگید ، لطفا ! "

جواب های ارسالی :
1. پیاده روی .

2. آخی ! عزیزم ( هاگ )

3. برو به جهنم !! اونجا گرمت می شه .

4. شر و ور نگو ، بیا قرضتو پس بده !

5. ( این پاسخ شش ساعت بعد از ارسال اس ام اس درخواست کمک ، دریافت شد ) من همین الان یه راهی به ذهنم رسید ولی فکر کنم دیگه به دردت نخوره ، ببخشید بیدارت کردم ، شب بخیر !

6. ای آقا ، دلت خوشه ها !

7. ( پاسخی داده نشد )



۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

یک شروع خوب برای یک ماه خوب !

چه احساس خوبی بود دوباره در تاریکی سالن فرو رفتن و رها شدن در قصه ای که در جریان است . چقدر دلم برای چهارسو تنگ شده بود . انگار که سال ها گذشته باشد از آخرین باری که به تماشای اجرایی نشسته بودم در این سالن . بعد از آن انتخابات کذایی که همه چیزمان را عوض کرد ، دیگر گذرم به سالن های زیر زمین تئاتر شهر نیفتاده بود . اصلا این سالن ها جادوی خاص خودشان را دارند . هر وقت که برای دیدن اجرایی می روی مسحورت می کنند . انگار که هر بار ، در عین به رخ کشیدن قدمت و ابهتشان بدعتی نو می آفرینند در لحظه ی تو . بدعتی که فقط از یک پیرمرد بر می آید . پیرمردی خسته اما سرشار از زندگی .

پی نوشت : " گذشته هیچ وقت دست از سر آدم بر نمی داره " جمله ای است از نمایش " رقص زمین " به کارگردانی حسین پاکدل که امروز به تماشا نشستم . بازی پیام دهکردی فوق العاده بود و من هنوز هم دارم به این جمله فکر می کنم .

پی نوشت مهم تر (!) : بهمن همیشه ماه خوبی بوده و هست ، باران را ملاحظه نمودید ؟ منتظر برفش هم باشید . از ما گفتن !

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

"-:


امروز می خواستم بگم ، نشد .

پی نوشت : زبان فارسی احمق ! با این شناسه های مسخره ات ! آخر " برویم " که همیشه نباید معنی " تو ، من و آن ها " بدهد ؛ بعضی وقت ها هم باید فقط معنی " تو و من " بدهد لامصب ! زبان فارسی احمق ، با این شناسه های به درد نخورت !


۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

گه گیجه ی حاد با وسعتی در ابعاد فقط یک مغز


کلی حرف می چرخه تو مغزم ، سرم ویز ویز می کنه و گوش هام صدا می ده ، می دونم و نمی دونم چرا . دوست دارم حرف بزنم با یکی ، از خیلی چیزا ، از همه چی ، ولی نمی شه ، چون گوش نمی ده ، شاید اصلا نمی دونه که من می خوام حرف بزنم و دلم می خواد بشنوه اون ، اما فکر نمی کنم متوجه این قضیه نباشه . سخته و منم ترسو و خجالتی .


۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

شیرین


شیرین ، آخرین ساخته ی عباس کیارستمی است ؛ فیلمی که بسیاری آن را کندترین فیلم این فیلمساز می دانند . در این فیلم 113 هنر پیشه ی زن ایرانی و ژولیت بینوش فرانسوی در مقابل دوربین قرار گرفته اند .
شیرین موضوع خاصی را دنبال نمی کند . بیننده در تمام طول فیلم ، کلوز آپ صورت بازیگران مختلف زن ایرانی را می بیند که خود در یک سالن مشغول تماشای فیلمی هستند - که قصه ی آن ، قصه ی منظومه ی عاشقانه ی خسرو و شیرین نظامی گنجوی است - بازیگران در تمام لحظات فیلم حرفی نمی زنند و بیننده فقط صدای فیلمی را که در حال پخش شدن است ، می شنود .
اما هنگام فیلم برداری و ساخته شدن شیرین ، فیلمی در حال پخش وجود نداشته و بازیگران دقایقی به یک صفحه ی سفید که چند نقطه رویش بوده خیره شده اند و از آنها خواسته شده به این نقطه ها نگاه کرده و به فیلم درونی خودشان فکر کنند . کیارستمی در این باره می گوید : " در عين حال که اينها بازی می کردند و می دانستند روی صندلی بازيگر نشسته اند ، اما يک لحظاتی دارد که به نظرم به شدت حقيقی است ؛ در عين حال که دارند بازی می کنند و به معنايی در نور و فريم ما کنترل شدند ، اما از يک جهت کاملا آزادند برای اينکه هيچ نوع توصيه ای به آنها نشده و اينها در يک سفر درونی خودشان به چيزی می رسند که شما می بينيد . "
کیارستمی شیرین را ادای دینی به هنرپیشگان زن ایرانی می داند و معتقد است که " شیرین در بردارنده ی لحظاتی از خصوصی‌ترین احساسات بازیگران زن سینمای ایران است " ، که شاید نمادی باشند از زنان جامعه ی ایرانی که برای رسیدن به جایگاه خود رنج های بسیاری کشیده اند ؛ و اکنون با تماشای قصه ی خسرو و شیرین و با یاد آوری آنچه بر ایشان گذشته ، گاه لبخند می زنند و گاه اشک است که از دیدگانشان فرو می غلتد .

پی نوشت : به نظر بنده شیرین بیشتر از آن که یک فیلم سینمایی باشد یک چیدمان ( اینستالیشن ) است ؛ که با قرار دادن داستان به صورت صدا در کنار نور و پرتره های بیشمار با مخاطب ارتباط برقرار می کند .



Show must go on

می دانم که ابتدا دوران کودکی است ، مدرسه است ، رفقا ؛ بعد روزی فرا می رسد که در آن روز انسان امتحان می دهد ، گواهی نامه می گیرد . روزی که انسان با دلگرفتگی از آستانه ی دری عبور می کند و در ورای آن ناگهان برای خود مردی می شود . آن وقت قدم انسان با سنگینی بیشتری به روی زمین گذاشته می شود . از همان موقع انسان به طرف زندگی گام بر می دارد ، اولین گام هایش را ...



خلبان جنگ ، آنتوان دوسنت اگزوپری

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

مادربزرگم


ای وای مادر بزرگ ، رفتی . مگر همین یک ماه پیش نبود که با همان شیطنت همیشگی ات می خندیدی ؟ آخر چطور یک ماهه این اتفاق نحس افتاد ...
مادر بزرگ رفتی و حسرت خیلی چیزها را بر دلم گذاشتی . حسرت این که روزی ترکی را به من کامل یاد دهی ، حسرت رقصیدن با تو در شب عروسی ام ، حسرت اینکه روزی از قصه هایت من روایتی بسازم ، قصه ی فرار تو که دختر کدخدا بودی با یک پسر ساده ی روستایی از ده و ازدواج نکردن با پسر عمویت ، قصه ی حمله ی توده ای ها به روستایتان ...
مادر بزرگ ، حالا دیگر ما شب های یلدا کجا جمع شویم ، حالا دیگر هر سال شب محرم کجا تا صبح حلیم هم بزنیم ، دیگر هر روز اول نوروز کجا برویم ، حالا دیگر ما کجا جمع شویم و خانواده ای باشیم ...
ای وای مادر بزرگ ، ای وای مادر بزرگ ، ای وای مادر بزرگ ...

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

حرف هایی برای گفتن



اول - خسته ام و گیج ، از این روزها . نمی دانم چه خواهد شد ، نمی دانم چه بر سرمان خواهد آمد . اما دیگر خسته شده ام از این همه واقعه و اتفاق ، چه خوب ، چه وحشتناک . خسته شده ام از این حجم اخبار و تحلیل .
دیگر دلم التهاب نمی خواهد ، دلم خشونت نمی خواهد ، دلم هزار فشار این روزها را نمی خواهد . دلتنگ تئاتر ، سینما و کتاب هایم شده ام . این روزها کسی با من از این ها نمی گوید . با دوستانم کافه نمی روم . نمی خندم . همه اش حرف خون است و خشونت . حرفی از زندگی نیست ...
دلم می خواهد اینجا نباشم ، تو سرزنشم کن ، حق داری ، اما من خسته شده ام . می خواهم از این جا بروم . خارج از این جا باشم . می خواهم جایی بروم که اقیانوس باشد ؛ آرام . بنشینم کنار ساحل و خیره شوم به انتها . آن جا که مرز آسمان و آب در هم گم می شوند .
می خواهم بروم ، اما چیزی در وجودم است که نمی گذارد ...

پی نوشت : چه عکس خوبی ، دلم برای عکاسش تنگ شده یک مقدار ! D:




دوم - تابستان دو سال پیش بود که اتفاقی افتاد . عوض شدم . بهتر شدم از آنچه که قبل اتفاق بودم . سخت بود اما می ارزید . حالا هم تصمیم گرفته ام که بهتر شوم . مخصوصا که دیگر درسم هم دارد تمام می شود . فقط مانده است امتحان ها . که خواهند گذشت . برای بعد از امتحان ها برنامه های زیادی دارم .
دوباره نوشتن با خر نسبتا فهیم را شروع می کنم .
یک چیزی را باید بگویم ، که می گویم .
دوربینم را بیشتر توی دست هایم می گیرم . یاد می گیرم .
بیشتر می نویسم و بیشتر فکر می کنم .
از تنهایی هایم خارج می شوم . تنها نخواهم ماند . بهتر می شوم .



سوم - مادر بزرگ هر روز زنگ می زد . چند وقتی است که دیگر هر روز زنگ نمی زند . امشب که دیدمش دلم خیلی برایش تنگ شد . زندگی گهی است . گه تر از آن چه فکر می کردم ...