۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

و او سوار بر خری از اورشلیم خواهد آمد...

می نگریستم
دشت باور هایم را
خری پیدا شد
ابلق
و چه صادق شاشید
دشت گورستان شد
دنیا خاکستری
به تمسخر خندید
و باور ها دیگر باور نبود
افیون بود
سست و بی ثمر
و پیشابش
هنوز جاریست...


مغز ما!

امشب مغزمان دارد هی واژه به بیرون پرت می کند . ما هم تند و تند می نویسیم شاید چیز دندان گیری نصیبمان شد.

پی نوشت :دیروز دوست جدیدی پیدا کردم .شپشی که ته جیبم والیبال بازی می کرد!


۱۳۸۶ مرداد ۲۷, شنبه

پشت دريا؟!

چه کسی گفت که باید برو یم

پشت دریا

که در آنجا شهری است

شاید آن مردم شهر

دل به دریا دارند

خود هنوزم به امید پشت دریا باشند

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

تبلور انسانيت ...

ای کاش به دنبالش رفته بودم.

تئاتر ...

پی نوشت ۱ : حیف شد . دنیای هنر استعداد مسلمی را از دست داد!

پی نوشت ۲ : هنوز هم د یر نشده ها ...

پی نوشت ۳ : بگیر بکپ ا ینقدر رو مغز من مارش نرو

پی نوشت ۴ :مرده شور نیو تن رو ببرن با ا ین علمی که پا یه گذاری کرد شا ید هم گالیله

پی نوشت ۵ :درود بر سر چارلی چا پلین

پی نوشت ۶ :یکی ا ین چراغ رو خاموش کنه...

پی نوشت ۷ :کلا با پی نوشت حال می کنیم !!!

پی نوشت ۸ :چرا دست بردار نیستی؟ امشب حتی وقتی در اوج قهقهه به سر می بردم در منتها الیه چپ مغزم به نشخوار مشغول بودی...

۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

you think about the woman or the girl you knew the night before...

Dog day afternoon

چه جمعه ای بود . انگار سر تمام شدن نداشت . تمامش را خوابیدم . به زور تمام شد .

از جمعه ها متنفرم...

پی نوشت ۱: با تشکر از گروه متالیکا

۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

ياران چه غريبانه ماندند در این خانه

الان چی کاره است؟ ...

 اگه زنده باشه . اگه ...

 شاید کارش عوض شده باشه. شاید اصلا بازنشسته شده باشه...

کو؟ کجان؟ ...

عکس های شهدا دارن می پوسن. از بس تو جای نمناک نگهشون داشتیم ...

 توی گلوش ترکشه. صداش در نمی یاد. چه برسه که بخواد فریاد بزنه ...

شبای ساسان غربتش از جبهه بیشتره ...

اینجا کسی هست که جنگو دیده باشه؟! ...

دقيقا هيچ چيز

دوباره سرش در میان مرمر دستشویی فرو رفت. صدای عق زدن و بوی ترش استفراغ با هم آمد. بعد هم مزه ی آن. کمی که آرام شد سرش را بالا گرفت.در آینه خیره شد .دقیقا هیچ چیز ندید.چیزی برای دیدن وجود نداشت.تمام شده بود. و خیلی وقت بود که می دانست.به روی خود نمی آورد.

مقداری آب به صورتش زد.در دستشویی را باز کرد. و دوباره در شلوغی رقص گم شد...

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

خدایا شکرت!

امروز یکی از دوستان که همیشه اینجانب را دیوونه و شیرین عقل خطاب می نمودند در مکالمه ای تلفنی فرمودند : " اختیار داری شما آقایی!!!!!! "

خدایا شکرت که یک بنده ی دیگر هم هدایت شد!

اصلا هم نمی گم که کلی حال کردم!

۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

برای تو که زود برگردی...

امشب نبودی. دلم گرفت. شب های آتی نیز نخواهی بود. چه کنم؟!

آرزو

 گاهی اوقات آرزو می کنم که ای کاش یک فیتو پلانکتون بی آزار بودم که در آبهای آزاد برای خودم زندگی می کردم...

برای خودم فوتو سنتز می کردم و هیچ کاری به هیچ کس نداشتم.

ای کاش...

پی نوشت: پلانکتون آزارش به فیتو پلانکتون می رسد و آن را می خورد . پس بی آزار نیست. من نمی خواهم پلانکتون باشم!