۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

دنیاهای موازی


اگه به جهان های موازی اعتقاد داشته باشیم ، اونوقت می تونیم نتیجه بگیریم که حداقل یک دنیای موازی با دنیای ما وجود داره که بهروز موجود در اونجا ، ورزشکاره ، شکم نداره ، تنبل نیست ، خجالتی نیست ، بسیار باهوش و خلاقه ، با مزه است و کلا آدم دوست داشتنی و کار درستیه !
خوب که فکر می کنم می بینم دوست دارم که واقعا دنیاهای موازی وجود داشته باشن .


۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

" تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟ " یا Go play hide and f*ck yourself


بعضی شب ها هست که خیلی گه اند ، هیچ مرگیت نیست انگار ، در ظاهر همه چیز خوب است . اما انقدر پر شده ای که فقط منتظر یک تلنگری چیزی هستی تا شاید حرصت را ، فریادت را ، بغضت را و شاید هم اشک هایت را خالی کنی .
همین موقع هاست که وقتی داری در صفحات مختلف فیس بوک ، توئیتر ، گودر و هزار کوفت و زهرمار امثالهم خودت را پنهان می کنی که اصلا یادت برود این حجم گنده ی بغضت را ، یکهو توی یک صفحه ، یک نکته ی کوچکی می بینی ، نکته ای که شاید اصلا وقتی حالت خوب است هیچ اهمیتی به آن نمی دهی و اصلا ناراحتت نمی کند . اما حالا فرق می کند ، حالا حساسی ، حالا شیشه ای نازک هستی که ترک داری .
می شکنی ... به همین سادگی .



۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه


امسال اولین محرمی بود که مادربزرگی نداشتیم . انگار که اصلا محرمی هم نداشتیم .
هر سال محرم ، هر جا که بودیم شب تاسوعا خودمان را می رساندیم آنجا ، خانه ی مادربزگ ، همه ی خانواده جمع می شدیم . مادربزرگم هر سال شب تاسوعا حلیم بار می گذاشت که تا صبح عاشورا آماده شود . نذر خاصی نداشت ، اما انگار که این حلیم گذاشتن رسمی شده بود برای دور هم جمع شدن ما . این اواخر که بزرگ شده بودیم در هم زدن حلیم هم بعضی وقت ها کمک می کردیم ، اما بیشتر خوردنش را دوست داشتیم . هر صبح عاشورا که در خانه ی مادربزگ از خواب بیدار می شدیم بوی حلیم نشان می داد که آماده ی خوردن است . همه دور سفره می نشستیم و حلیم می خوردیم ، همه .
از بچگی مان همین بود ، کل تاسوعا و عاشورا و شام غریبان را آنجا بودیم . بچه تر که بودیم عشقمان این بود که از جلوی در خانه دسته ی عزاداری رد شود ، ما هم بدویم برویم از پنجره طبقه ی بالا دسته ها را نگاه کنیم ، مردهای سیاهپوشی که پشت علم ها ی دسته شان در دو صف زنجیر می زدند، علم هایی گنده با پرهای رنگارنگ . بهترین وقت عبور این دسته ها هم زمانی بود که در خیابان باریک جلوی خانه ی مادربزگ دو تا دسته هم زمان از روبروی هم می آمدند و به هم می رسیدند . آن وقت علم ها به هم سلام می دادند ، علم های به آن بزرگی رو به روی هم خم می شدند و پرهای رنگارنگشان در هوا تکان می خورد و بعد با آرامش دو تا دسته از کنار هم رد می شدند و هیچ وقت هم اعضای این دسته ها با هم قاطی نمی شدند !
بزرگ تر که شدیم و اجازه ی بیرون رفتن داشتیم به عشق شربت های رنگارنگ و شیرین در خیابان ها می دویدیم ، از این دسته به آن دسته ، از این هیئت به آن هیئت . تا این که یک روز آنقدری بزرگ شدیم که دیگر آن همه شربت جذابیتی برایمان نداشت ، یکی دو لیوان بسمان بود و کفایت می کرد از کل محرم . مدتی بعد از آن هم روزی رسید که همان یکی دو لیوان هم ناپدید شدند . اما به هر حال شب تاسوعا هر جا که بودیم باید خودمان را به خانه ی مادربزرگ می رساندیم و صبح عاشورا کنار خانواده حلیم می خوردیم . اصلا این عشق مادربزرگ بود که خانواده کنار او و دور هم جمع شوند .
امسال محرم برای من محرم نبود ، فکر نمی کنم هیچ سال دیگری هم محرم بشود .



۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

هنوزم ...


هنوزم چشمای تو ... مثل شبای پر ستاره ست ...




پی نوشت : هنوزم تو چشمات برق می بینم وقتی می خندی .