سال نو رو به همه ی شماهایی که از هر طریقی اینجا رو می خونین تبریک می گم و براتون آرزوی سالی پر از آرامش و خوشی دارم .
تو ژاپن زلزله اومده در حد غول مرحله آخر ، بعدشم سونامی . مردم زیر آوار و موج های عظیم آب به گا رفتن . بعد بی بی سی تو برنامه ی تحلیلی ش راجع به تاثیر مستقیم این اتفاقات بر سقوط قیمت نفت در بازار های جهانی صحبت می کنه .
قذافی مادر قحبه داره تو لیبی آدما رو با راکت می زنه از وسط نصف می کنه و می گاد ، بعد ناتو و قدرت های غربی (!) دو هفته س راجع به وضع مقررات منع پرواز دو دل هستند و نمی تونن تصمیم بگیرن . خب به هر حال لیبی یه صادر کننده ی نفته ، ولی کسی اینو رسما به زبون نمیاره .
تو همچی دنیای کثافت و گهی زندگی می کنیم .
از خانه که بیرون می زنم ابرهای خاکستری می نشینند توی چشم هایم . هوای صبح خنک است و بوی باران می دهد . نفس می کشم ، ابرها می روند توی ریه ام . کوچه خلوت است و آسفالتش نم دارد . ابرها را بیرون می دهم و راه می افتم . هنوز سر کوچه نرسیده ام و سیگار اول روز را نگیرانده ام که نم باران می نشیند روی گونه ام .
می خواهم سیگارم را روشن کنم اما فندک لعنتی ام دوباره گم و گور شده ، هر چقدر ته جیب هایم را می گردم پیدا نمی شود . احتمالا دیشب در سالن جایش گذاشته ام . اردشیر خان هم هنوز باز نکرده که بروم ازش کبریت بگیرم و خلقش تنگ شود که : " جوون نکش این زهر مار رو " . دو دلم که منتظر بمانم تا اردشیر خان بیاید و یک شیرکاکائو و کیک هم بگیرم یا نه .
ساعتم را نگاه می کنم . دیرم شده . امروز قرار است تا قبل از ظهر یک دور کامل اجرا برویم و یک دور هم فیلم بگیریم . عصر هم قرار است از بازبینی بیایند . دیشب دل توی دل سپیده نبود ، چهار ماه است شب و روز ندارد . با اینکه تا اینجا همه چیز خوب و بدون مشکل پیش رفته اما دیشب خیلی استرس امروز عصر را داشت .
بی خیال آمدن اردشیر خان می شوم و راه می افتم . دم سالن یک چیزی می گیرم . سیگار کوفتی هم می رود ته جیبم و تا فندک دکه ی روزنامه فروشی همان جا می ماند .
* * * *
چشم در چشم نشسته روی زمین و خیره نگاهم می کند . حتی یک جورهایی احساس می کنم که ابروی چپش را هم یک مقداری داده بالا . می گویم : " خب که چی ؟ یادم رفت خب " . همین طور نگاهم می کند .
فراموش کرده ام بسته ی کالباس را بگذارم توی کیفم . دیشب که از تاکسی پیاده شدم و دیدم پشت نرده های دور خرابه ی هتل نشسته است و دارد خودش را لیس می زند ، گفتم یادم باشد که برایت کالباس بیاورم ، یعنی فکر کردم . فکر کنم فکرم را خواند که تا انتهای خرابه پشت نرده قدم زنان دنبالم آمد . چند روزی است رفته ام توی نخش ، توی خرابه های باقی مانده از هتل می پلکد ، تنها .
خاطره هایم از هتل چند صحنه ای است از زندگی جنگ زده هایی که به خاطر آوارگی از شهر هایشان آمده بودند آن جا زندگی می کردند . در همان هتلی که قبل از انقلاب به درد بخور و با شکوه بود ، اسمش هتل اینترنشنال بود و برو بیایی داشت برای خودش . اما زمان جنگ شد سرپناه آواره های بی خانمان خسته ، عصبانی و ناگزیر . و حالا بعد از این همه سال ، بعد از جنگ زده ها ، خرابه هایش به این گربه ی سیاه ارث رسیده است . گربه ی سیاهی که هر ساعتی از روز از اینجا رد می شوم می بینمش که دارد برای خودش بین تل آجرها و آت آشغال ها پرسه می زند . تنها .
می گویم : " خب ، فردا حتما میارم " . ابروی چپش را یک مقدار دیگر می برد بالاتر . راهم را می گیرم و می روم .
* * * *
تمام شد ، همه چیز تمام شد . چهار ماه زحمت همه مان به باد رفت . از همان لحظه ای که مردک پفیوز پایش را گذاشت توی سالن یک چیزی توی دلم به هم ریخت . کار خودش را کرد . غیر قابل نمایش اعلاممان کرد . غیر قابل نمایش . یک ساعت و نیم جلویش عرق ریختیم با رعایت تمام موازین ، بعد مردک بی پدر و مادر تشخیص داد کارمان غیر قابل نمایش است ، با اخلاقیات و عقاید جامعه در تضاد است . همه چیز را خراب کرد . ریدم به همه تان . مرده شور عقایدتان را ببرد .
طفلک سپیده ، بعد از رفتن مردک پفیوز نشسته بود کف سالن و گریه می کرد . هیچ کاری هم نتوانستیم بکنیم تا آرام شود . چهار ماه . چهار ماه تمام . به همین سادگی .
خون دارد خونم را می خورد و هیچ غلطی هم نمی توانم بکنم . مرده شور همه تان را ببرند . بی پدر و مادر ها .
* * * *
سرم را گذاشته ام روی نرده ها و نگاهش می کنم که دارد خودش را لیس می زند . کارش که تمام می شود بر می گردد و نگاهم می کند . چند لحظه ای خیره می شود و بعد رویش را بر می گرداند . راه می افتد و می رود . پشت تپه ی کوچکی از آجرها نا پدید می شود .
19 اسفند هشتاد و نه - تهران
یک روز بر روی فرش قرمز کن قدم خواهم گذاشت . روزی که بادهای گرم جنوب فرانسه را بر روی پوست صورتم احساس خواهم کرد . آن روز همان طور که رو به دوربین ها و فلاش هایشان لبخند می زنم به این روزها فکر خواهم کرد . روزهایی که کسی نبود . روزهایی که تنها بودم وغم بود . روزهایی که سخت بودند ...
It's hard, hard not to sit on your hands
And bury your head in the sand
Hard not to make other plans
and claim that you've done all you can , all along
And life must go on
It's hard, hard to stand up for what's right
And bring home the bacon each night
Hard not to break down and cry
When every idea that you've tried has been wrong
But you must carry on
It's hard but you know it's worth the fight
'cause you know you've got the truth on your side
When the accusations fly, hold tight
Don't be afraid of what they'll say
Who cares what cowards think, anyway
They will understand one day, one day
It's hard, hard when you're here all alone
And everyone else has gone home
Harder to know right from wrong
When all objectivity's gone
And it's gone
But you still carry on
'cause you, you are the only one left
And you've got to clean up this mess
You know you'll end up like the rest
Bitter and twisted, unless
You stay strong and you carry on
It's hard but you know it's worth the fight
'cause you know you've got the truth on your side
When the accusations fly, hold tight
Don't be afraid of what they'll say
Who cares what cowards think, anyway
They will understand one day, one day.
It's hard but you know it's worth the fight
'cause you know you've got the truth on your side
When the accusations fly, hold tight
Don't be afraid of what they'll say
Who cares what cowards think, anyway
They will understand one day, one day, one day …