دیشب خواب دیدم سمانه و حمید تهرانن . هوای بهاری عصر اردیبهشت بود و با سمانه از ولیعصر انداخته بودیم توی وزرا و داشتیم میرفتیم آزادی که ماهی و گربه ببینیم. حمید گفته بود من توی سینما خوابم میگیره و نیومده بود. قرار بود بعدش سر پالیزی برای آب طالبی ملحق بشیم به هم.
تهران عجیب بود. آدمها که از کنارم رد میشدن باهام اصطکاک نداشتن. روی همدیگه سر میخوردیم و از کنار هم رد میشدیم.
همهی مدت نگران ماهی قرمزی بودم که تو خونه داشتم و تنگش رو گذاشته بودم کنار گاز پشت پنجره تا بتونه دماوند رو نگاه کنه.