صحرا داغ است و خورشید سوزان . لب ها تشنه اند .
هل من ناصر ینصرنی ؟
مرد به آسمان نگاه کرد . او مانده بود فقط .
زندگی ننگین در یک سو و شرف مرگ در سوی دیگر .
- " خدایا آمدم . "
آن روز کربلا خون گریه کرد .
1368 سال بعد :
هوا سرد است . روزگار سرد تر .
ظلم می کنند . از ریشه می کوبند هر چه قد علم کند .
یاران دبستانی در زندانند . دفتر کتابهایشان در دانشگاه جا مانده . خاک می خورد .
یاران دبستانی کشته می شوند . به جرم آزاد اندیشی . به جرم فریاد زدن " اگر دین ندارید آزاده باشید ! "
و ایران سالهاست که خون گریه می کند ...
پی نوشت : چه اعجابی داری یا حسین .