۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

حرف هایی برای گفتن



اول - خسته ام و گیج ، از این روزها . نمی دانم چه خواهد شد ، نمی دانم چه بر سرمان خواهد آمد . اما دیگر خسته شده ام از این همه واقعه و اتفاق ، چه خوب ، چه وحشتناک . خسته شده ام از این حجم اخبار و تحلیل .
دیگر دلم التهاب نمی خواهد ، دلم خشونت نمی خواهد ، دلم هزار فشار این روزها را نمی خواهد . دلتنگ تئاتر ، سینما و کتاب هایم شده ام . این روزها کسی با من از این ها نمی گوید . با دوستانم کافه نمی روم . نمی خندم . همه اش حرف خون است و خشونت . حرفی از زندگی نیست ...
دلم می خواهد اینجا نباشم ، تو سرزنشم کن ، حق داری ، اما من خسته شده ام . می خواهم از این جا بروم . خارج از این جا باشم . می خواهم جایی بروم که اقیانوس باشد ؛ آرام . بنشینم کنار ساحل و خیره شوم به انتها . آن جا که مرز آسمان و آب در هم گم می شوند .
می خواهم بروم ، اما چیزی در وجودم است که نمی گذارد ...

پی نوشت : چه عکس خوبی ، دلم برای عکاسش تنگ شده یک مقدار ! D:




دوم - تابستان دو سال پیش بود که اتفاقی افتاد . عوض شدم . بهتر شدم از آنچه که قبل اتفاق بودم . سخت بود اما می ارزید . حالا هم تصمیم گرفته ام که بهتر شوم . مخصوصا که دیگر درسم هم دارد تمام می شود . فقط مانده است امتحان ها . که خواهند گذشت . برای بعد از امتحان ها برنامه های زیادی دارم .
دوباره نوشتن با خر نسبتا فهیم را شروع می کنم .
یک چیزی را باید بگویم ، که می گویم .
دوربینم را بیشتر توی دست هایم می گیرم . یاد می گیرم .
بیشتر می نویسم و بیشتر فکر می کنم .
از تنهایی هایم خارج می شوم . تنها نخواهم ماند . بهتر می شوم .



سوم - مادر بزرگ هر روز زنگ می زد . چند وقتی است که دیگر هر روز زنگ نمی زند . امشب که دیدمش دلم خیلی برایش تنگ شد . زندگی گهی است . گه تر از آن چه فکر می کردم ...


۱ نظر:

Anonymous گفت...

به به ، چه عکس های قشنگی !