۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

نمایشگاه کتاب و بی پولی من طفلکی


اردیبهشت را دوست ندارم . نمایشگاه کتاب هر سال در اردیبهشت برگزار می شود و من هم نمی دانم چرا هر سال اردیبهشت ، ماهی است که واقعا بی پولم . اما خب این دلیل نمی شود که به نمایشگاه سر نزنم . اصولا هر سال به نمایشگاه می روم ، حتی شده برای دو ساعت . بین غرفه ها برای خودم چرخ می زنم ، با غرفه دار ها سر صحبت را باز می کنم ، از روی پیشخوان غرفه ها برای خودم کتاب بر می دارم ، تورق می کنم ، پشتشان را می خوانم ، مقدمه شان را می خوانم ، طرح جلدشان را نگاه می کنم و اگر فروشنده حواسش نباشد یواشکی بویشان هم می کنم . کلا عاشق کتاب هستم ، یعنی عاشق کتاب و شکلات و پیتزا هستم ؛ اما خب ، کتاب را دوست تر می دارم !
امسال اردیبهست دیگر واقعا مزخرف است . خیلی اوضاع خرابی دارم . با خودم عهد کردم که به نمایشگاه بروم اما خریدی نداشته باشم . نهایتا اگر کتابی را دیدم و خوشم آمد ، عنوان و انتشاراتش را یادداشت کنم تا در ماه های بعد که قدرت خریدم افزایش پیدا می کند تهیه اش کنم . بعد از اینکه با خودم عهد بستم و خیالم از جانب نفس اماره ام راحت شد راهی نمایشگاه شدم .
در نهایت بی پولی مشغول قدم زدن در میان غرفه ها بودم که خودم را جلوی غرفه ی انتشارات نیلوفر دیدم . مشغول شدم . جلد کتاب ها را نگاه می کردم ، اسمشان را می خواندم و از هر کدام که خوشم می آمد ، برش می داشتم و نگاهی بهش می انداختم . همان طور مشغول لذت بردن از ورق زدن کتابی بودم که چشمم به کتاب دیگری افتاد . یک مجموعه داستان بود که گویا در سال 83 یک جایزه ی ادبی را هم از آن خودش کرده بود . یکهو یک سری حرکات مشکوک را در اعضا و جوارح خودم احساس کردم . بوی خطر می آمد . کتابی که دستم بود را روی پیشخوان گذاشتم و سه قدم از پیشخوان فاصله گرفته و دور شدم . از همان جا هم می توانستم مجوعه داستان مذکور را ببینم . لامسب بد جوری چشمک می زد . ( باور کنید چشمک می زد ، این انتشارات نیلوفر سیاست پلیدی دارد ، جلد همه ی کتاب هایش براق است ، طوری که اگر از دور به آن ها نگاه کنید بهتان چشمک های نافرمی می زنند که یعنی بیا ما را بخر ! بعله ! )
با خودم گفتم می روم جلو یک نگاهی می کنم و بعد که می فهمم بودجه اش را ندارم ، از ناچاری بی خیالش می شوم و و می روم دنبال کارم . پس رفتم جلو و برش داشتم . بازش کردم و داستان اول را آوردم و شروع کردم به خواندن . یک صفحه ای که خواندم دیدم چقدر نثر روانی دارد لعنتی ! جمله های کوتاه ، فعل های درست ودرمان ، عالی ! خود کتاب هم حجم مناسبی داشت . یعنی تعداد صفحاتش نه خیلی زیاد بود نه خیلی کم . برای یک مجموعه داستان خیلی هم اندازه بود . صدو شصت صفحه . اصولا یک کتاب صد و شصت صفحه ای ، این روزها قیمتش خیلی هم که خوب باشد بالای دو هزار و پانصد تومان است . با همین ایده کتاب را پشت و رو کردم تا قیمت را ببینم و بعد هم نا امید بشوم و بروم دنبال کارم . چشمتان روز بد نبیند ، زده بود هزار و ششصد تومان که تازه با بیست درصد تخفیف نمایشگاه می شد هزار و سیصد تومان . می توانم خودم را تصور کنم که یکهو چشم هایم مثل این کارتون ها گنده شد بود از جاخوردگی !
کتاب را روی پیشخوان گذاشتم و دوباره سه قدم از پیشخوان دور شدم . اوضاع داشت خطرناک می شد . یکهو صداهای اطرافم قطع شد و مردم هم به صورت حرکت آهسته از کنارم رد می شدند ، یک صدایی توی کله ام می گفت : " لامسب ! اکازیون است ، اکازیون ! " . همه ی کتاب هایی هم که روی پیشخوان در اطراف مجموعه داستان مورد نظر چیده شده بودند مبهم و تار شدند ، فقط من ماندم و کتاب مذکور .
دست کردم توی جیبم ، اسکناس هایی که آن تو بود را لمس کردم . از قبل هم می دانستم که فقط سه هزار و سیصد و پنجاه تومن توی جیبم است ؛ اما انگار می خواستم مطمئن بشوم که هست !
به جلوی پیشخوان برگشتم . برش داشتم و دوباره قیمت پشت جلدش را چک کردم . هنوز همان هزار وششصد تومان بود . با خودم گفتم :
از بس که شکستم و ببستم توبه / فریاد کند همی ز دستم توبه
دیروز به توبه ای شکستم ساغر / امروز به ساغری شکستم توبه
رو کردم به فروشنده گفتم : " ببخشید قربان ، می شه این کتابو ... "

پی نوشت 1 : دیوانه که نیستم ؛ فقط کتاب خریدن و کتاب خوندن را بسیار دوست می دارم . یعنی آن قدر که فکر کنم این آخر هفته نتونم از خونه بزنم بیرون !

پی نوشت 2 : نمایشگاه هر سال داره بدتر از سال قبلش می شه . یعنی داره آب می ره . انتشاراتی های خوب نسبت به سال های قبل هر سال دارن غیب می شن ، فقط چند تا نشر معروف و به دردبخور باقی موندن . در عوض تا دلتون بخواد از این نشر های مزخرف که چرت و پرت می فروشن - و خودتونم می دونید منظورم از چرت و پرت چیه - زیاد شده ، مثل قارچ ! امسال که دیگه نوبر بود ، از هر طرف که می رفتی این نکبت ها بودن ؛ مرده شور ترکیب همشونو ببرن !

پی نوشت 3 : مجموعه داستانی که خریدم :
هتل مارکوپولو / خسرو دوامی



۲ نظر:

Samaneh گفت...

fekr kardam,oon ketabe bayad "pasti" bashe,moshakhasatesh ke mikhord

golnaz گفت...

تا امروز 2 بار رفتم نمایشگاه با اینکه قرار نبود کتاب بخرم یه 7-8 جلدی گرفتم الانم که بلاگت رو واندم وسوسه شدم یه سربرم باز انتشارات نیلوفر را ببینم.