۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

یک عصر مطبوع پاییزی

دیروز همان طور که برای خودم مشغول قدم زدن در یک خیابان پر دار و درخت بودم و داشتم از هوای مطبوع یک عصر پاییزی تهران لذت می بردم ؛ ناگهان چیزی ته ذهنم جان گفت ، دست و پا زد ، زنده شد ، خودش را از آن پایین های ذهنم بالا کشید و آمد صاف نشست جلوی چشم هایم .
فکر می کنم باید برای دو یا سه سال پیش باشد . دقیق یادم نمی آید که پاییز بود یا بهار ، اما احتمالا باید بهار بوده باشد چون رنگ سبز تازه ی برگ درخت ها که رویشان قطرات باران نشسته است در ذهنم حک شده ، حالا این تصویر یا واقعا وجود داشته یا ناشی از احساس خوب آن روزم است .
عصر بود و من بالای ونک ایستاده بودم . کارهای آن روزم تمام شده بود اما حوصله ی این که بروم خانه را هم در خودم نمی دیدم . نم نم بارانی زده و انگار ولیعصر یک جورهای خاصی با آن درخت های خوبش زنده شده بود . مردد بودم چه کار کنم که الف پیدایش شد . داشت می رفت خانه . همین طور همراهش راه افتادم تا دم تاکسی هایی که باید سوار می شد بروم . یادم نمی آید چه شد که یکهو دیدیم داریم ولیعصر را پیاده می رویم بالا .
ده دقیقه ای بیشتر راه نرفته بودیم که یکهو آسمان مثل کره خر شروع کرد به باریدن . حالا بیا و درستش کن . در عرض یک دقیقه خیس خیس شدیم . دیدیم این جور نمی شود . دویدیم و سوار اتوبوس های بی آرتی که تا تجریش می رفتند شدیم ؛ به این امید که یا باران بند می آید و ما پیاده می شویم و بقیه ی مسیر را پیاده می رویم یا اگر هم بند نیامد از همان تجریش ، هر کدام می رویم خانه مان .
نزدیک باغ فردوس باران بند آمد . همان جا پیاده شدیم . من گفتم که به جای پیاده رفتن تا تجریش بیا برویم کافه ویونا زیر درخت هایش بنشینیم . داشتیم تصمیم می گرفتیم چه کنیم که باران کره خر دوباره شروع شد . چاره ای نبود ، دویدیم به سمت کافه ، اما نه به مقصد زیر درخت هایش ، زیر سقف چوبی و بین دیوار های شیشه ای اش جاگیر شدیم . دو تا قهوه سفارش دادیم و نشستیم به حرف زدن ، از همه چیز .
الف تازه دو روزی می شد که موهایش را صاف کرده بود . کلی هم خوشحال بود از این کارش ، حالا باران باعث شده بود که موهایش دوباره فر شوند . چقدر خندیدم و ببعی صدایش کردم ! خود خرش هم می خندید . اما آخر سر گفتم که با موی فر خیس چقدر خوشگل تر شده بود . لبخند زد .
یادم نمی آید سر چه چیزی گیر داد که امروز تو باید سیگار بکشی ، من هم هی گفتم نه ، اما آن قدر گیر داد و گفت و گفت تا آخرش گفتم باشد ، تو برو سیگار بگیر ، من می کشم . با کلی ذوق و شوق بلند شد و رفت دم پیشخوان . اما کافه چی گفت که سیگار ندارند . طفلک بور شد و با اخم آمد نشست سر میز . با چهار تا جوک و دلقک بازی از دلش درآوردم . دوباره شروع کردیم به خندیدن به موهایش ، به خندیدن به دنیا ...



حالا الف دارد شوهر می کند . من اما هی از این آدم به آن آدم می روم . بزرگ شده ایم برای خودمان مثلا . بعد از آن عصر بارانی دیگر هیچ وقت آن جور خوش با الف نخندیدم ...




پی نوشت : امان از این هوای مطبوع پاییزی ، ببین چه چیزهایی را یاد آدم می آورد !

هیچ نظری موجود نیست: