۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

خوشبختی

طفلک بیچاره تا آخر عمر هم فکر می کرد که روزی خوشبخت خواهد شد . هر شب قبل از خواب زل می زد به ستاره ی پر نوری که در آسمان داشت و با خودش می گفت که بالاخره یکی از همین روزها خوشبختی به سراغ او هم خواهد آمد .
اولین بار در چهار سالگی از زبان بی بی فاطمه ی کف بین شنیده بود که بخت و اقبال آدم ها به ستاره ای است که در آسمان دارند ؛ همان شب یکی از پر نور ترین ستاره های آسمان را به عنوان ستاره ی بخت خودش انتخاب کرد و از آن پس هر شب قبل از خواب از ستاره ی بختش می خواست که هرچه زودتر او را خوشبخت کند .
سال ها گذشت و او از بچه ای که سر چهار راه گدایی می کرد به یک پیرمرد گدا تبدیل شد . در تمام این سال ها ذره ای هم از امیدش به خوشبخت شدن کاسته نشد و هم چنان هر شب از ستاره ی پر نورش که در آسمان می درخشید درخواست خوشبخت شدن داشت .
سرانجام در یک شب سرد زمستانی ، همان طور که روی کارتنی که به عنوان رختخواب از آن استفاده می کرد ، دراز کشیده و به خواب رفته بود ، از سرما یخ زد و مرد ؛ مشغول دیدن رویای خوشبختی خودش بود که بدنش باریدن برف را احساس نکرد . صبح ، ماموران شهرداری جنازه اش را از زیر برف بیرون کشیدند .

ستاره ی پر نور او میلیون ها سال قبل از بین رفته بود ، و تنها نور آن بود که در زمان زنده بودنش به زمین می رسید ...

۱ نظر:

Samaneh گفت...

منم یه زمانی در مورد این ستاره های مرده و امیدی که به زنده ها می دن خیلی فکر کردم!دنیا خییییییییلی عجیبه