۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

عادت می کنیم


کم کم روزها می گذرند ... کم کم فراموش می کنیم که روزهایی داشتیم ... کم کم فراموش می کنیم که روزی تو بودی ، من بودم ، ما بودیم ... انگار که نه کسی آمده ... نه کسی رفته ...
درگیر انبوه مشغله ها می شویم ... غرق می کنیم خودمان را در مشغله ها ، مشغله ها را در خودمان ... آدم های جدید پیدا می کنیم ، جایگزین ! ... بعد آن ها را هم غرق می کنیم ... می رویم خودمان را زیر خروار کتاب ها و فیلم ها مدفون می کنیم ... بعد راجع به آن ها می نویسیم ... بعد راجع به آدم ها می نویسیم ... بعد راجع به خودمان می نویسیم ...
تا این که یک روز خسته می شویم ... آرام کشوی میز تحریرمان را باز می کنیم و " آن" را بیرون می آوریم ... همان یادگاری ... می نشینیم پشت میز ... و به آن خیره می شویم ... قطره های اشک را روی گونه هایمان احساس می کنیم ...




پی نوشت : Je suis malade