۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

امشب


جشن تولد است . آدم ها دور هم نشسته اند . همگی خوشحال . انگار که هیچ غمی نیست . هر لحظه از جایی صدای خنده ای می آید و بعد در صدای موسیقی گم می شود ؛ صدای خرد شدن چس فیل زیر دندان ها با تعریف خاطره ای در هم می آمیزد ؛ ردیف دندان های کنار هم که از لب های خندان بیرون می ریزند ، خبر از شبی خوش می دهند .
اما تو هیچ وقت لب ها را باور نکن . لب ها دروغگویند ، فریبت می دهند . خیره شو به چشم ها ؛ چشم ها هستند که هیچ گاه دروغ نخواهند گفت ؛ چشم ها هستند که می گویند آنچه هست ، عریان و بی پرده .

و امشب در تعدادی از چشم ها غم بود ؛ غم هایی سرگردان ؛ سوسو زنان در ته هر نگاه . و هر غمی با خود وزنی داشت . وزنی که گاه آنقدر سنگین بود که وقتی دو نگاه در هم گره می خوردند ، تحمل را تاب نمی آوردند و هر یک به سویی می گریختند .


امشب نیز گذشت ...




پی نوشت : دلم می خواهد بروم ترکمن صحرا ، شب با ترکمن ها بنشینم دور آتش ، ساز بزنند و بخوانند و من چشم هایم را ببندم ...



۲ نظر:

DENA گفت...

:)

Samaneh گفت...

mesle oon shab ke kenare atish,aashigh ha mikhoondan..man cheghad oon safaro doost dashtam