۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

قصه ی علی کوچیکه و ماهی خوابش ...


بعضی روزها - درست مثل همین امروز - می زند به سرم . روزهایی که یک طور خاصی هستند . انگار یک چیزی را توی من قلقلک می دهند و بیدارش می کنند . یکهو همه چیز را فراموش می کنم ، همه ی آرزوهایم را . ناگهان دلم آرامش عمیقی را می خواهد که فقط در یک چیز می بینم : که ای کاش می توانستم این جا بمانم ، ازدواج می کردم . بچه دار می شدیم ، یک دختر بچه ی ناز ، شاید خوشگل ، خجالتی و برای من شیرین .
می رفتم سر کار ، یک مهندس معمولی نسبتا موفق می شدم و یک زندگی معمولی ، آرام و شاد را تشکیل می دادم . بعد درست در یک روز پاییزی بارانی مثل همین امروز ، درست مثل همین امروز لعنتی ، بعد از این که دخترم را به مدرسه اش رساندم و همسرم را هم به محل کارش ، همین طور که با ماشین از کوچه هایی که شاخه های درختان برایشان سقفی شده بود می گذشتم ، همین طور که به برف پاک کن های ماشین نگاه می کردم که هر از چندگاهی قطره های باران را از روی شیشه جمع می کنند و من دوباره مسیرم را شفاف می بینم ، درست در همان لحظه با خودم فکر می کردم که چه خوشبختم ، چه آرامش خوبی دارم ...

اما نمی توانم ، نمی توانم ، نمی توانم ...



پی نوشت : انگار که من همان علی کوچیکه ام که ماهی خوابش را می خواست ، همان ماهی افسون و رویا ...


هیچ نظری موجود نیست: