۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

انبوه سيب خورها

تدی که خودش را روی صندلی عقب می کشید اما رویش به نیکلسن بود گفت : " باشه. " و پرسید : "اون سیبی که آدم تو باغ بهشت خورد یادت هست که تو کتاب مقدس اومده بود؟می دونی تو اون سیب چی بود؟ منطق بود.منطق و چرندیات. چیز دیگه ای توش نبود . بنابراین - نکته ای رو که می خوام بگم اینه- اگه می خوای اشیا رو همون طور که واقعا هستن ببینی باید اون سیب رو بالا بیاری. یعنی می گم اگه بالا بیاری اون وقت مانع هایی مث چوب و ماده دردسری برات ندارن. یه ریز سر و ته اشیا رو نمی بینی. واگه دلت بخواد , می فهمی که دستت واقعا چیه. می دونی چی می خوام بگم؟ حواست جمع حرف های من هست؟ "

نیکلسن با کمی خشونت گفت :" حواسم هست ."

تدی گفت :" بدبختی اینه که بیشتر مردم نمی خوان اشیا رو همون طور که هستن ببینن. حتی نمی خوان جلو تولد و مرگ مداوم شونو بگیرن. به جای اینکه دست از این کار بکشن و کنار خدا , جای به اون خوبی , بمونن ; همش می خوان تو جسم های تازه به دنیا بیان. " فکری کرد وگفت : " این انبوه سیب خورها حال آدمو به هم می زنن . " و سرش را به چپ و راست حرکت داد .

 

                                                                              برگرفته : از تدی , نه داستان , جی دی سلینجر

۱ نظر:

shamelie گفت...

بهت افتخار می کنم ...