۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

به نام پدر ...

آخرین برگ های یادت هم خشک شدند و افتادند.چه ساده باورانه فکر می کردم که خواهی ماند.هنوز زود است برای کامل نبودنت.

بوی تعفن عادت می آید.سایه ی بزرگ و سیاهش را آرام آرام روی نامت می کشد.سعی می کنم که بجنگم.سعی می کنم بمانی ولی محو شده ای.به تار و پود خاطره ات چنگ می زنم. پوسیده, وا می رود. هر چه بیشتر تلاش می کنم بیشتر تار می شوی...

به دنبال سایه ی وهمت از اتاق بیرون می آیم. در تمام خانه چرخ می زنی. من نیز به دنبالت.التماست می کنم.فقط لبخند جواب توست.متنفرم از جبر لبخند.

 

به اتاق بر می گردم.دیگر از بوی گل های مریم گلدان خبری نیست.خشک شده اند.دیگر از بوی تعفن عادت هم خبری نیست.به آن نیز عادت کرده ام ...

هیچ نظری موجود نیست: