۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

چشم هایم

تمام خاطرات خوب مرده اند .

مگس وزوز می کند . می رود ، برای مدتی . اما دوباره پیدا می شود .

در حجم فراموشی ، فراموش می شوم . شاید هم مغروق ، شاید هم رستگار . رستگار در سایه ی شوم نفرین سفر .

بال هایم می سوزند ، خاکستر می شوند .

سنجاقک سایه ی بال هایش را می رقصاند ، ترور می کند . با چشم های درشت .

سگ ها گریه می کنند . گربه خمیازه می کشد .

چشم هایم درد می کنند و هنوز تمام خاطرات خوب مرده اند ...

۲ نظر:

سمانه گفت...

آدم یاد کارتونهایی می افته که پس زمینه خاکستری دارن و تصویرهای کج و معوج که صحنه هاش در ته مانده کم رنگ صحنه قبلی ادغام می شن با موسیقی مو سیخ کن ! و احتمالآ می خوان از حال و روز بشریت بگن!

سمانه گفت...

نمی دونم فصل جفت گیری گربه ها کیه ولی گربه هایی که من دیدم فقط ناله می کنن!شایدم بیش فعال بودن اون بیچاره ها!
راستی به نظرم کلمه " ترور" به فضای کلمات این نوشته نمی شینه):