۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

ما که راه رفته ایم ، باد است می گذرد


کم می نویسم . شاید از امشب دیگه به این فکر نکردم که باید حرف مهم یا به درد بخوری اینجا نوشته بشه تا بعدا وقتی دوباره بهشون نگاه میندازم با خودم مشکل نداشته باشم . به هر حال قرار نیست به این زودیا دنیا رو عوض کنم .

پارسال شروع کردم . یه کمی قبل تر از همین موقع ها بود که شروع کردم به ورزش کردن . وزنم رسیده بود به نود و دو کیلو ، اونقدری شده بود که وقتی می رسیدم بالای یه پل عابر پیاده ، نفس نفس می زدم و یه چند لحظه ای باید نفس تازه می کردم . روی تردمیل توی خونه دویدم ، چند ماه بعدشم رفتم باشگاه . بعد چون اصلا از محیط باشگاه خوشم نمیاد رفتم منیریه یه میز تمرین خریدم . دیگه وزنه ها رو توی خونه بالا پایین می کنم . به هر حال وزن کم شد و حتی یه مدت  شصت و هشت بودم . اما حالا دیگه تقریبا روبه راه شدم . هفتاد ، هفتاد و یکم معمولا . ورزش هم شده یه جز زندگی ام که بهش دل بستم . ممکنه هر روز موقع شروع ، تنبلی ذاتی و همیشگی م بیاد سراغم ولی چون می دونم اگه انجامش ندم کرخت و بی حوصله و بعضا افسرده می شم به هر حال انجام می دم . وزنه می زنم ، می دوم ، هوازی کار می کنم .
همه چیز خوب بود تا چند وقت پیش که آنفولانزا گرفتم ، یه هفته افتادم تو تخت . یه هفته هم ریکاوریش طول کشید . بعد آبجی ذات الریه شد . یه ده روزی هم بیمارستان گیر بودیم و می رفتیم و می اومدیم . تا هفته ی قبل که یه کم همه چی خلوت شد دوباره تونستم بدوم . از اول این هفته هم دوباره طبق برنامه وزنه شروع شد . این آرومم می کنه . اصلا این یک سال قبل همین دویدن و وزنه ها بودن که موقع استرس ها کمکم کردن . نه اینکه همه چیز رو حل کنند . وقتی ورزش می کردم تحت فشار جسمی بودم ، ذهنم فرصت می کرد همه چیز رو آروم مرتب کنه و جلوی از هم پاشیدگی رو بگیره . اتفاقی که وقتی معمولا میفته دو هفته طول می کشه تا دوباره سرپا بشم .

زبانم می خونم . جی آر ای که دادم . مونده تافل که وسط بهمنه ، چهار روز قبل تولدم . اونم بدم این انگلیسی وامونده تموم می شه . مدارک رو ترجمه کنم و بفرستم . به شدن و نشدن فعلا فکر نمی کنم . فعلا همین طور آروم می رم جلو . بهتره .

فیلم هم نمی بینم زیاد . حوصله م نمی شه . سریال می بینم این روزا . بیگ بنگ تئوری و فرینج دانلود می کنم هر هفته . ساوت پارک هم یه چند سیزنی گرفتم نگاه می کنم . دو تاش که کمدیه یکی دیگه هم علمی تخیلی . نباید زیاد جدی گرفت . اینجوری بهتره .

بعضی شبا هم که حوصله کنم این " قصر به قصر " سلین رو که گرفتم دستم می خونم . سرعت جلو رفتنم خیلی کنده . به محض اینکه تکیه می دم به بالشت و شروع می کنم به خوندن خوابم می گیره . خیلی کسل کننده است . به نظرم با توجه به کتابایی که تا حالا ازش خوندم ، سلین هر چی پیر تر شده نوشتنش هم پیر تر شده و ملال آورتر . تو "سفر به انتهای شب" فوق العاده است . غیر قابل پیش بینی و مهیج . همه چیز نو ئه . توی "مرگ قسطی" کماکان لذت می بری از خود کتاب . اما دیگه انرژی "سفر به انتهای شب" رو نداره . تو این "قصر به قصر " دیگه همه چی تکراری می شه . غر غر ها ، گله ها ،  تحقیرکردن اونایی که اذیتش کردن و ضد یهودی بودن رو چماق کردن براش ، حتی نحوه ی تعریف کردن داستانش . اما با همه ی این حرفا هنوزم سلین پیر باز سلینه . تو همین کتاب بدجوری از خجالت سارتر در میاد . خوب می رینه بهش. به اون و دار و دسته اش . البته من زیاد چیزی از سارتر نمی دونم . تو کتاب خونه ام یه کتاب دارم ازش که مال نیماست . من ترجیح می دم فکر کنم که ازش ندزدیدم . بلکه پیش من جا مونده . اگه یه روز برگشت ایران و بهش احتیاج داشت می تونم بهش پس بدم .


پی نوشت : فکر می کنم کسی که اولین بار به " لیمو شیرین " گفته " لیمو شیرین " ، باید خیلی آدم فرز و چالاکی بوده باشه . هر روز یه لیوان لیمو شیرین آب می گیرم می خورم . این لعنتی ها ثانیه نگذشته ته مزه ی تلخ پیدا می کنن . من اگه جای اون یارو بودم اسمشون رو می ذاشتم " لیمو شیرین با ته مزه تلخ ، همیشه " . اینجوری آدم می دونست با چی قراره روبرو بشه .


۱ نظر:

امین گفت...

" لیمو شیرین با ته مزه تلخ ، همیشه " خیلی خوبه :)