گذشته
هیچ وقت دست از سرت بر نمی دارد . حتی اگر چند سالی باشد که فکر می کنی
همه چیز را فراموش کرده ای . فکر می کنی . یک خواب همه ات را زیر و رو می
کند . به همین سادگی . آفتاب نزده از خواب می پری . توی گیجی غوطه می خوری .
بلند می شوی روی تخت می نشینی و از پنجره بیرون را نگاه می کنی . نم باران
اول صبحِ پاییز روی شیشه نشسته . نارنجی از بین ابرهای سرمه ای و کوه های
خاکستری خودش را بیرون می پاشد . تو هیچ کدام را نمی بینی ، گیج و منگی .
درون خواب جا مانده ای .
بین خواب و بیداری نمی توانی خودت را پیدا کنی
. مانده ای همان جا که سال ها پیش باید می شد و نشد . در خودت دفنش کردی .
حالا یک شبه با یک خواب پرت می شوی و دوباره می افتی همان جا .
این همه سال ، هیچ ، هیچ ، هیچ .
I tie myself below the deck ...
I pull the rope around my neck ....
And in the morning I’ll be gone
... It takes a life to win her