۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

و کله پاچه ای که هرگز خورده نشد !

چشم هایش را باز نمود . دست دراز کرد و از روی میز کنار تخت ساعت مچی اش را برداشت . در تاریکی اتاق چیزی معلوم نبود بنابراین صفحه ی ساعت را به صورتش نزدیک کرد . عقربه های شب نمای ساعت پنج صبح را نشان می دادند . قرار بود امروز جمعه ی خوبی باشد . جمعه ی کله پاچه .

طبق برنامه ریزی دیشب ، الان باید از خواب بر می خاست و راهی حمام می شد . نیم ساعتی را زیر دوش می گذراند . یک ربع بعد را به خشک کردن خود و پوشیدن لباس هایش مشغول می شد و رأس ساعت یک ربع به شش به امیرحسین زنگ می زد و اگر خواب بود بیدارش می کرد .ولی او این کار ها را انجام نداد . با خود گفت " می شه یک ربعه هم دوش گرفت . شش و نیم بیدار می شم ." این را گفت و چشم هایش را بست.

دوباره چشم ها را باز کرد . شش و ربع بود : " وقتی دارم لباس می پوشم به امیرم زنگ می زنم . شش و نیم بیدار میشم . "

چشم ها را بست و وقتی دوباره بازشان کرد که عقربه های شب نما ، ساعت شش و سی و دو دقیقه را نشان می دادند .

"دیشب که دوش گرفتم . ولش کن . بی خیال ." برای بار سوم نیز پلک ها را روی هم گذاشت .

این بار که چشم ها را باز می کرد خوشحال بود . دیگر لازم نبود به دوش گرفتن فکر کند . وقتش را نداشت . آخر زمان را از دست داده بود !

دست دراز کرد و موبایل خود را از روی میز کنار تخت برداشت و شماره ی امیر را گرفت . گوشی اش زنگ می خورد ولی کسی جواب نمی داد .

"الدنگ حتما خوابه". قطع کرد و دوباره گرفت . این بار جوابی منتظرش بود .

- الو سلام.

- سلام امیر . خوابی؟

- نه . بیدارم . دستشویی بودم .

- بیدار بیداری دیگه؟

- آره بابا . تو هم که بیداری ها؟

- اوهوم .

- خوب پس من دیگه راه می افتم با ماشین می یام سمت تو . بعدم می ریم سراغ سبو . بعدم کله پاچه و بعدم کوه ...

- باشه ...

- بهروز ...

- ها؟

- میگم چیزه ... می خوای نریم ، بخوابیم ؟

- نریم ؟!

- نمی دونم ... نه ولش کن . بریم .

- چیزه ، من شست پام هنوز درد می کنه از دیشب . حال کوهو ندارم . راست می گیا . بی خیال . می خوای نریم ؟

- ها ... نریم ؟ ... باشه . بگیریم بخوابیم دیگه ؟

- آره .

- باشه پس تو به سبو هم بگو دیگه .

- نه بابا . خودت بگو .

- نه دیگه . زنگ بزن بگو امیر ماشین نداشت ، مالید ...

- باشه . پس مطمئن . نریم دیگه ؟

- آره دیگه .

- باشه . پس فعلا .

- خداحافظ .

گوشی را قطع کرد و شماره ی سبو را گرفت . صدایی خواب آلود ار آن طرف خط جوابش را داد :

- الو ...

- سبو ... سلام . چیزه ، امیر حسین ماشین نداره ...

- خوب ...

- قضیه کنسله . باشه ؟

- باشه .

- باشه پس فعلا خداحافظ .

گوشی را روی میز کنار تخت سر داد . از این دنده به آن دنده شد . و زیر لب غر زد : " حالا که من اینقدر بیدار بیدارم چه جوری می خواد خوابم ببره ؟! اه ... ". و چشم ها را دوباره بست .

۱۱ نظر:

اشکان گفت...

خب ابلها !‌کله پاچه رو میزدین یه دو سه شات هم عرق نعنا میخوردین که رودل نکنین بعد میرفتین یه جا قدم میزدین ... !‌12 میومدین خونه میگفتین خیلی حال داد! سبو اگه صدای منو میشنوی برنامه کن این ریختیشو من پایم بهروزم نمیبریم!

کشف یک واژه ی گم شده گفت...

ولی اون خواب خیلی مزه میده...

چرندگوی بزرگ گفت...

امیدواریم تمام خرهای نسبتن فهیم بیمعرفت همچنان بی کله پاچه بمانند به حق بستنی!!!
.........................
دعوت نامه ی مخصوص
شما به یک بازی اسمش را نمیدانم چی چی دعوت شده اید! خود بازی را هم نمی گوییم که چیست که مجبور شوید به ما سر بزنید! این است دیگر! مجبوریم برای جذب مخاطب از این کلک ها سوار کنیم!
با تشکر

خرمگس گفت...

خسته نباشی!

دیوونه گفت...

ما دوست داشتیم بجای کوه یک دست اضافه کله پاچه میل کنیم...وه که چه هوسمان شد...

خودم! گفت...

تف تو ذات خری! که منو نمی بره کله پاچه!!!!

ماندا گفت...

واسه من خیلی اینجوری پیش اومده ! از شب قبل یا یکی دو روز پیش برنامه ریزی کردم و بعد به خاطر تنبلی بهونه آوردم و بهمش زدم .

مردی که مرده بود گفت...

فکر کن تحت چه شرایطی حاضر بودی بزنی بیرون؟؟؟؟؟؟

ژانوس(خیزران) گفت...

خر نسبتا فهیم عزیز
از آشنائی باتو درپوست خود نمی گنجم
اگر به دیدنم بیائی خوشحال میشوم واگر اجازه بدهی لینکت را در خیزران بگذارم خوشحال تر میشوم
با ادب احترام ومحبت بی پایان

خپیت گفت...

اصلا مشکل خواب هم نبود مگه میشه بعد خوردن  کله پاچه بری کوه؟؟

بی احساس گفت...

کوه و تنبلی و کله پاچه چه شود!!!!