۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه


ماندنی شدم . چند وقتی هست که ماندنی شدم . یک روز بعد از اینکه اکسپتی گرونوبل آمد بلند شدم رفتم دم سفارت فرانسه . زل زدم به در و دیوار هاش ، به ملتی که توی صف منتظر ایستاده بودند . احساس نفرت داشتم و درماندگی . آمدم خانه ، گفتم نمی روم . می مانم . چند روز قبلش همش درگیرش بودم . ولی تصمیم آخرش در یک لحظه اتفاق افتاد . حوالی تئاتر شهر . شاید خیلی دلایل زیادی داشته باشم ، شاید هم همه اش چرت باشد ، نمی دانم ، فکر کردم اگر شروع کنم به نوشتن درباره شان بتوانم مرتب و شسته رفته برایتان ردیفشان کنم ، اما حالا می بینم نمی توانم . اگر خواستید یک روز می رویم بام تهران گپ و گفتی می کنیم درباره شان .

منیژه و بیژن گل داده اند . تازه خاکشان را عوض کرده ام . تئودور و تِرِور و ژولیا هنوز جوانند ، گل ندارند . منیژه امسال عید سه سالش می شود . بیژن دو سال . بیژن را با دست های خودم از یک شاخه ی منیژه جدا کردم و کاشتم توی گلدان . شاید امروز و فردا برایتان عکسی ازشان گذاشتم . بن سایی که تازه برایم رسیده را هنوز نکاشته ام . هم وقت نمی کنم ، هم می ترسم خرابش کنم . باید شجاع تر بشوم .

می دانستم آیدین می میرد . نه چند وقت پیش که توی برودپیک گیر کردند . چند سال پیش می دانستم . دیده بودم . من مرگ آیدین را چند سال پیش دیده بودم . یک شب که تولدش را خانه ی نریمان گرفته بودیم . وقایع همین طور جلوی چشم هایم بود . من گریه ی دنا را دیده بودم . چیزها را می بینم . می خواهید باور بکنید یا نکنید اهمیتی برایم ندارد . عذابم می دهد . معمولا چیزهای وحشتناکی که به واقعیت تبدیل می شوند را می بینم . آن شب وسط بلوار کشاورز جلوی در ستاد پیگیری بچه های برودپیک ، وقتی گفتند فردا می خواهیم اعلام کنیم دیگر قطع امید کرده ایم زار زدم . آنقدر که نفسم بند آمد . همه اش برای آیدین نبود ، از یک جایی به بعدش به خاطر خودم بود . سه چهار روز منتظر بودیم و من همه مدت می دانستم آیدین بر نمی گردد . هر خبری که می دادند آیدین زنگ زده و حرف زده یک نفر ته ذهنم داد می زد :" آیدین بر نمی گردد ." آیدین را به کشتن دادند . به همین سادگی و من از چند سال پیش می دانستم . آیدین مرد . حالا من هی زر بزنم . چیزهای دیگری هم هست که توان گفتنشان را ندارم. دوست ندارم از من متنفر باشید .

با بابک رفتیم شهر کتاب مرکزی کتاب انگلیسی بخریم ، تا حالا نرفته بودم . بد نیست . بابک کتاب می خواست . دیدم " ناطور دشت " سالینجر را دارند . بی پول بودم . ولی خریدمش . صبحش تصمیم گرفته بودم یک جا پیدایش کنم و بخرم یا بگویم کسی از آن ور برایم بیاورد . داشتنش به طرز احمقانه ای خوشحالم می کند . کتاب به زبانی غیر از فارسی خوشحالم می کند . فردایش هم رفتم " نه داستان " را هم خریدم . الان هم دارم " پرسپولیس " را می خوانم که نینا و امیر برایم چند سال پیش کادو گرفته بودند .

خیلی چیزهای دیگر هم حتما از صبح توی سرم بوده که ازشان بنویسم که الان یادم نمی آید . پیر شده ام دیگر . از سر تقصیراتم بگذرید و به نیکی از من یاد کنید .

به نظرم لحن نوشته ام یک کم نا امید و حتی بی لحن به نظر می رسد . دوست ندارم اینجور باشد ، نمی دانم چرا این طور می شود . به هر حال این روزها آرامش نسبی دارم ، امید دارم  . اوضاع زیاد هم بد نیست . حتی خوب هم هست .

الی ازت متشکرم  با این که نه می دانم کیستی و نه می دانم کجایی . شاید هیچ وقت هم نفهمم . به هر حال ازت متشکرم . همین که می دانم این جا را می خوانی ازت متشکرم .





هیچ نظری موجود نیست: