۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

And in the morning I'll be gone ...


گذشته هیچ وقت دست از سرت بر نمی دارد . حتی اگر چند سالی باشد که فکر می کنی همه چیز را فراموش کرده ای . فکر می کنی . یک خواب همه ات را زیر و رو می کند . به همین سادگی . آفتاب نزده از خواب می پری . توی گیجی غوطه می خوری . بلند می شوی روی تخت می نشینی و از پنجره بیرون را نگاه می کنی . نم باران اول صبحِ پاییز روی شیشه نشسته . نارنجی از بین ابرهای سرمه ای و کوه های خاکستری خودش را بیرون می پاشد . تو هیچ کدام را نمی بینی ، گیج و منگی . درون خواب جا مانده ای .
بین خواب و بیداری نمی توانی خودت را پیدا کنی . مانده ای همان جا که سال ها پیش باید می شد و نشد . در خودت دفنش کردی . حالا یک شبه با یک خواب پرت می شوی و دوباره می افتی همان جا .


این همه سال ، هیچ ، هیچ ، هیچ .


I tie myself below the deck ... I pull the rope around my neck .... And in the morning I’ll be gone ... It takes a life to win her
 
 

۲ نظر:

Sara گفت...

Deep feeling

علي گفت...

به نشانه ها اعتقاد داري؟اين ميتونه يك نشانه باشه.