می خواهد برود . دنبال کارهای پذیرش است .
چند صندلی آن طرف تر نشسته . به او خیره شده ام و هدفون در گوشم وز وز می کند . دلم برایش تنگ خواهد شد . برای تمام مهربانی هایش . تمام خنده هایی که با هم داشتیم . و تمام روزهایی که بی ترس روز های آتی گذشت . و حالا او می خواهد برود . من نیز خواهان رفتن خواهم شد ، چند سالی که بگذرد .
و از ما خاطره می ماند فقط . خاطره هایی شیرین در غربتی تلخ . در گوشه های پراکنده ی این کره ی خاکی .
دارم از خود می پرسم چرا باید برویم ، که صدای عربده ی نامجو در سرم می پیچد :
- شاید که آینده از آن ما ...
پی نوشت : دلم می گیرد ...
۱۹ نظر:
:)
سلام...
ای غم لحظه های جدایی....
:)
شما ... مو های ما را سیخ کردید...
چون مو سیقی سلام آخر را گوش میکردیم..... و یک تراژدی کامل ساخته شد برامان...
فاصله ها حریف خاطره ها نمی شوند استاد.
:)
ما شما را درک می کنیم....
"....قطاری که نزدیک و نزدیکتر می آید.
هارمونی يکنواخت چرخها,
چرخهایی که سالهای سال
نقطه تلاقی اين دو خط موازی را
در دور دستها جسته اند....."
"تلاقی" آخرين دستنوشته "دلتنگ دلتنگی های آسمان" در انتظار نگاه گرمتان است
دنیایت بزرگ می شود ... نه به وسعت شهر و خانه ات ... به وسعت کل این توپ معلق گردان ... و کم کم می بینی که داری در چند جهت رشد می کنی و به چند زمان مختلف زندگی می کنی ... زمان استرالیا، کانادا، آمریکا، اروپا... که در هر گوشه شان عزیزی داری ... و شاید این از شانس ما باشد که همیشه خانه مان برایمان کوچک بوده ....
شاید!!
منتظر آینده نباش! تو هم برو.
راه رفتن را باید بری
یادت باشه قبل حرکت فکراتو بکنی که حسر و افسوس اینجا ممنوعه
فقط برو
دین دیدین دیدین دیدین دیدین دیدین دین دین x2
کاش ملودی در کلمات می آمد!!!!
سلام
هیچوقت از رافتن خوشم نیومده
هیچوقتم نتونستم تحملش کنم
هیچوقتم نمیخوام تصور کنم .... !!
ولی وقتی نوشتتو خوندم یه چیزی تو وجودم روشن شد
یاده اون لحظه که بهترین دوستم رفت
سیو کردم تا سر فرصت بخونم . ...
دوباره می آم.
دیدی برگشتم ؟ خوشم اومد . جوانی با آینده درخشان !
شاید هم خاطره هایی شیرین در قربتی تلخ!
اینجا به دنیا اومدیم. اینجا بزرگ شدیم و مهم تر از همه خونه مون اینجاست .پس چرا باید بریم......
اما برای اینکه زندگی کنیم باید بریم.
ما می خوایم زندگی کنیم، نه اینکه فقط زنده باشیم.
دل من هم می گیرد....
درود .
روزی همه می رویم . کجا اما ؟!!
بدرود .
خیلی سخته که ندونی و یهو
هو لو لو
فعلا که کوکوی دو شب مانده و کلفتی پرونده از آن ماست..
ولی به قول تو و اون محسن دیوونه
شایدم که آینده از آن ما .
به کجا چنین شتابان؟
قشنگه..!
هنوز خسته نشدی از نامجو؟
اگه میتونی بری، خب برو، معطلش نکن.
18 ساله که بودم یک بار امکان رفتن برام پیش اومد، ولی نرفتم. دیگه این امکان فراهم نشد. 3 سال دیگه برای دومین و شاید آخرین بار در عمرم امکان رفتن فراهم خواهد شد (گرین کارت...)، اما حالا زن و بچه دارم و اون موقع 40 سالم خواهد بود، برم چه غلطی بکنم؟!
ارسال یک نظر