۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

خیلی سخته که بدونم نمی خوام اینجا بمونم

می خواهد برود . دنبال کارهای پذیرش است .
چند صندلی آن طرف تر نشسته . به او خیره شده ام و هدفون در گوشم وز وز می کند . دلم برایش تنگ خواهد شد . برای تمام مهربانی هایش . تمام خنده هایی که با هم داشتیم . و تمام روزهایی که بی ترس روز های آتی گذشت . و حالا او می خواهد برود . من نیز خواهان رفتن خواهم شد ، چند سالی که بگذرد .
و از ما خاطره می ماند فقط . خاطره هایی شیرین در غربتی تلخ . در گوشه های پراکنده ی این کره ی خاکی .
دارم از خود می پرسم چرا باید برویم ، که صدای عربده ی نامجو در سرم می پیچد :
- شاید که آینده از آن ما ...

پی نوشت : دلم می گیرد ...

۱۹ نظر:

یاوه نگار گفت...

:)

سلام...

ای غم لحظه های جدایی....


:)

شما ... مو های ما را سیخ کردید...
چون مو سیقی سلام آخر را گوش میکردیم..... و یک تراژدی کامل ساخته شد برامان...
فاصله ها حریف خاطره ها نمی شوند استاد.
:)

ما شما را درک می کنیم....

دلتنگ دلتنگی های آسمان گفت...

"....قطاری که نزدیک و نزدیکتر می آید.
هارمونی يکنواخت چرخها,
چرخهایی که سالهای سال
نقطه تلاقی اين دو خط موازی را
در دور دستها جسته اند....."


"تلاقی" آخرين دستنوشته "دلتنگ دلتنگی های آسمان" در انتظار نگاه گرمتان است

shamelie گفت...

دنیایت بزرگ می شود ... نه به وسعت شهر و خانه ات ... به وسعت کل این توپ معلق گردان ... و کم کم می بینی که داری در چند جهت رشد می کنی و به چند زمان مختلف زندگی می کنی ... زمان استرالیا، کانادا، آمریکا، اروپا... که در هر گوشه شان عزیزی داری ... و شاید این از شانس ما باشد که همیشه خانه مان برایمان کوچک بوده ....

خرمگس گفت...

شاید!!

hhz گفت...

منتظر آینده نباش! تو هم برو.

مهرآوه گفت...

راه رفتن را باید بری
یادت باشه قبل حرکت فکراتو بکنی که حسر و افسوس اینجا ممنوعه
فقط برو

اشکان گفت...

دین دیدین دیدین دیدین دیدین دیدین دین دین x2
کاش ملودی در کلمات می آمد!!!!

نگین گفت...

سلام
هیچوقت از رافتن خوشم نیومده
هیچوقتم نتونستم تحملش کنم
هیچوقتم نمیخوام تصور کنم .... !‌!
ولی وقتی نوشتتو خوندم یه چیزی تو وجودم روشن شد
یاده اون لحظه که بهترین دوستم رفت

نازی گفت...

سیو کردم تا سر فرصت بخونم . ...
دوباره می آم.

نازي گفت...

دیدی برگشتم ؟ خوشم اومد . جوانی با آینده درخشان !‌

نیمه هوشیار گفت...

شاید هم خاطره هایی شیرین در قربتی تلخ!

کشف یک واژه ی گم شده گفت...

اینجا به دنیا اومدیم. اینجا بزرگ شدیم و مهم تر از همه خونه مون اینجاست .پس چرا باید بریم......
اما برای اینکه زندگی کنیم باید بریم.

ما می خوایم زندگی کنیم، نه اینکه فقط زنده باشیم.

دل من هم می گیرد....

بهمن 59 گفت...

درود .
روزی همه می رویم . کجا اما ؟!!
بدرود .

مریم گفت...

خیلی سخته که ندونی و یهو
هو لو لو

دانشجو نما گفت...

فعلا که کوکوی دو شب مانده و کلفتی پرونده از آن ماست..
ولی به قول تو و اون محسن دیوونه
شایدم که آینده از آن ما .

نپتون گفت...

به کجا چنین شتابان؟

سلی گفت...

قشنگه..!

کامپرور گفت...

هنوز خسته نشدی از نامجو؟

بعدا کتابدار گفت...

اگه میتونی بری، خب برو، معطلش نکن.
18 ساله که بودم یک بار امکان رفتن برام پیش اومد، ولی نرفتم. دیگه این امکان فراهم نشد. 3 سال دیگه برای دومین و شاید آخرین بار در عمرم امکان رفتن فراهم خواهد شد (گرین کارت...)، اما حالا زن و بچه دارم و اون موقع 40 سالم خواهد بود، برم چه غلطی بکنم؟!