۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

مردی که مغزش متلاشی شد

دیشب فراموش کرده بود پرده را بکشد و حالا آفتاب تمام تختش را گرفته بود و گرمایش نمی گذاشت که بخوابد .


چشمانش را باز کرد . سبکی عجیبی در سرش احساس می کرد . بلند شد و نشست . گرمای آفتاب آنقدر بود که مجبورش کند دست دراز کرده و پرده را بکشد . وقتی پرده را کشید احساس بهتری پیدا کرد . هنوز در حال و هوای خواب بود ، ولی دلش نمی خواست که دوباره دراز بکشد . برگشت و میز تحریرش را نگاه کرد .


دو جعبه ی خالی پیتزا ، ته مانده ی مقداری چیپس ، یک پارچ آب ، یک پاکت سیگار و یک فندک ، یک زیر سیگاری پر از خاکستر و ته سیگار ، دو لیوان و سه قوطی خالی مشروب تمام چیزهایی بود که روی میز می دید .هر چه فکر کرد یادش نیامد دیشب چه کسی همراهش بوده .


دوباره سه قوطی را نگاه کرد . مسخره بود . با توجه به مقداری که دیشب خورده بود الان باید سردرد شدیدی را تحمل می کرد . ولی از سردرد خبری نبود . فقط سبکی عجیبی را در سرش احساس می کرد .


بی خیال وسایل روی میز شد و سرش را پایین انداخت . کف اتاقش همانگونه بود که همیشه بود . هر روز صبح کف اتاقش را به دقت نگاه می کرد به این امید که شاید تغییری در آن ایجاد شده باشد . ولی هر روز به یک نتیجه می رسید . تغییری در کار نبود .


مقداری از موهای بلندش روی صورتش ریخت . دستش را به سمت سرش برد تا موها را عقب بزند . وقتی که موهایش را لمس کرد احساس کرد با مایع چسبناکی به هم چسبیده اند . دستش را کمی بیشتر در موهایش فرو کرد . موها با مایع چسبناکی به هم چسبیده بودند . دستش را بیرون آورد و نگاه کرد . رنگ مایع چیزی بود بین سفید و زرد با رگه هایی از قرمز تیره . برگشت و بالشتش را نگاه کرد . بالشت سفیدش قرمز شده بود و لابه لای این رنگ قرمز ، تکه های از جسمی سفید و زرد رنگ به چشم می خورد . دست دراز کرد و تکه ای را برداشت . لیز بود و نرم . از نزدیک به آن نگاه کرد . یه تکه مغز بود !


ناگهان آن را انداخت و با دو دست شروع کرد به جستجو روی سرش . کمی که گشت دست از جستجو برداشت . چیزی را که می خواست پیدا کرده بود . یک سوراخ سمت چپ پیشانیش بود و سوراخ دیگری هم در پشت سرش ، در سمت راست وجود داشت . سرش سوراخ شده بود ، و آن مایع چسبناک هم مخلوطی از خون و مغز او بود .


بلند شد و از اتاقش بیرون آمد . جلوی آینه ی قدی توی راهرو ایستاد . موهایش را بالا زد و شروع کرد  به وارسی سوراخ روی پیشانیش . سوراخی بود نه کوچک ، نه بزرگ . یک سوراخ متوسط بود ؛ با لخته های خون جمع شده دور و برش . موهایش را روی سوراخ ریخت و با دست چند بار موها را روی آن فشار داد .


به داخل اتاق بازگشت . رفت پای میز و از پارچ برای خودش یک لیوان آب ریخت . همین طور که آب را می نوشید متوجه تکه کاغذی شد که روی میز افتاده بود . کاغذ را برداشت و نگاه کرد . روی کاغذ نوشته شده بود :


"  دوست عزیز ،


دیشب وقتی خواب بودید ، من با کلت کمری خود خدمتتان رسیدم ؛ و مغزتان را متلاشی کردم .


امیدوارم خواب های شیرین دیده باشید ، هرچند که فکر نمی کنم صبح ، چیزی از آن ها را به خاطر بیاورید .


ارادتمند شما ، فرشته ی نجات . "


یادداشت را روی میز انداخت و با خود گفت این دیگر کدام خری است . پاکت سیگار و فندکش را برداشت . رفت و کنار پنجره ایستاد . پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد . نسیم ملایمی می آمد . سیگاری روشن کرد وبه ماشین هایی که در اتوبان می رفتند و می آمدند ، خیره شد .


سبکی عجیبی در سرش احساس می کرد .


۳ نظر:

amirreza گفت...

eyval kheily ghashang bood!!

ستیغ گفت...

خیلی خوب و روان نوشته شده بود. تبریک میگم بهتون.
فقط اگر حمل بر بی ادبی نکنین چند نکته که به ذهنم اومد بگم:
1:بی خیال وسایل روی میز شد....
اینجا این کلمه "بیخیال" به کل داستان و مخصوصا تا اونجای داستان نمیخورد.
2:کف اتاقش همانگونه بود که همیشه بود .
دو تا "بود" پشت سر هم یک کم جمله رو از ریخت انداخته.
3: لطفاً یک مشت ویرگول بین داستان پخش کنید. ;)
4: کاش اسم داستان رو یه چیز دیگه انتخاب میکردید که حد اقل تا وسطهای داستان خواننده متوجه موضوع نشه. اینجوری خیلی زود انتهای داستان رو لو دادید.
_________
ولی در کل داستان خوبی بود. بخصوص، همونجوری که گفتم برای خواندن نیاز به دوباره خوانی یک جمله احساس نمیشد و به قول خودم چشم سُر میخورد روی کلمات.
اگر خواستید اراجیف یک ذهن مریض رو بخونید به وبلاگ من هم سری بزنید
http://setigh.wordpress.com

باران گفت...

:)
داستان تو رو بیشتر از مال خودم دوست داشتم