۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

عشق

و او گفت :

- فکر نمی کنی که عشق باید به معنی از خود گذشتگی مطلق باشد ، یعنی آدم باید خودش را به حساب نیاورد ؟

در چمنزار ایستاده بود ، از هر زمانی زیباتر می نمود . سرد مهری اش چندان اثری بر شیرینی چهره و برازندگی قامتش نمی گذاشت . چندان چیزی لازم نبود تا آن سردی را به کنار بگذارد و خود را به آغوش کوزیمو برساند . بسنده بود که کوزیمو برای آشتی چیزی بگوید ، هر چه باشد ، مثلا : " بگو می خواهی چه کار کنم ، آماده ام . " آن گاه دوباره به خوشبختی می رسید ، خوشیی که هیچ زنگاری نداشت . ولی به جای آن ، کوزیمو گفت :

- عشق فقط زمانی ممکن است که آدم خود خودش باشد ، با همه ی نیرویش !

ویولتا حرکتی از سر دلزدگی و درماندگی کرد . با این همه ، هنوز می توانست او را بفهمد ؛ و می فهمید ؛ حتی بیشتر از این ، دلش خواست بگوید : " تو را ، همین طور که هستی ، دوست دارم . " و سپس به سوی او برود ... ولی لب گزید و گفت :

- خیلی خوب ، پس خودت باش و تنها باش .

کوزیمو خواست بگوید " در این صورت ، دیگر معنی ندارد که خودم باشم ... " ولی در عوض گفت :

- اگر آن دو پشه را ترجیح می دهی ...

ویولتا داد زد : اجازه نمی دهم دوستانم را این طور تحقیر کنی !

ولی پیش خود می گفت : " برای من ، فقط تو وجود داری ، همه ی این کارها را به خاطر تو می کنم " .

- فقط من سزاوار تحقیرم ...

- تو نه ، فکرت !

- من وفکرم ، هر دو یکی هستیم .

- پس برای همیشه خداحافظ ... همین امشب می روم و دیگر مرا نمی بینی .



برگرفته از : بارون درخت نشین ، ایتالو کالوینو ، مهدی سحابی

۱ نظر:

نازي گفت...

چرا اينقدر اسباب كشي مي كني ؟ مشكلي پيش اومده ؟