۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

نامه هایی به اورافیلد - نامه ی اول


سلام اورافیلد عزیزم ،
امیدوارم که حالت خوب باشد ، چند وقتی است از آخرین باری که با هم حرف زدیم می گذرد و اکنون این روزها از تو بی خبرم ، گفتم برایت نامه ای بنویسم و حالت را بپرسم . آخر دلم برایت تنگ شده است .
اورافیلد جان امشب رفته بودم بام تهران ، همان جا که برای اولین بار تو را دیدم ، یادت می آید ؟ شب خلوتی بود و من برای خودم نشسته بودم آن گوشه ی انتهایی بام که همه ی آدم ها می آیند و از آنجا تهران را نگاه می کنند ، داشتم برای خودم اوریگامی درست می کردم . اصلا متوجه نشدم که از پشت به من نزدیک شدی . صدایم کردی و پرسیدی که می توانی کنارم بنشینی یا نه ؟ و بعد هم آرام نشستی همان بغل .
پس از چند دقیقه ای شروع کردی به صحبت کردن ، نمی دانم که چه شد من آن شب آنقدر با تو احساس راحتی کردم و کلی برایت درد و دل کردم . از آرزوهایم برایت گفتم ، از تنهایی هایم ، از معدود دوستانی که دارم ، از شادی های کوچکم و خلاصه از همه ی آن چیزهایی که وجود من را می ساختند . تو هم آن شب کلی حرف زدی ، یادت می آید ؟ ابتدای حرف هایت را یادت می آید که گفتی می خواهی رازی را به من بگویی ، و بعد هم رازت را گفتی ، گفتی که تو از سیاره ی دیگری آمده ای ، نژادتان همان نژاد انسان است که میلیون ها سال پیش از زمین کوچ کرده اید . گفتی قرار است چند وقتی را در بین مردم زمین سپری کنی و مدتی را به تحقیق مشغول باشی ؛ و بعد هم دوباره به سیاره ات بازگردی . عزیزم یادم می آید که بسیار شگفت زده شدی از این که من حرف هایت را به راحتی باور کردم و پرسیدی که این حرف ها اصلا برایم عجیب نیست ؟ و بعد در جواب من که گفتم حتی اگر دروغ هم بگویی دروغ خوشایندی است ، لبخندی بر روی لب هایت نشست .
یادش به خیر اورافیلد جان ، چه روزهای خوبی بود ، تو از فردایش صبح ها به کار و بار خودت مشغول بودی و شب ها اکثرا با هم خوش بودیم . و بعد هم که آن شب رسید . می دانی کدام شب را می گویم ؟ همانی که دوباره رفته بودیم بام . من نشسته بودم اوریگامی درست می کردم و تو که با آن چشم های درشتت به دست های من خیره شده بودی ، از تجربه ها و مشاهدات صبحت برایم می گفتی . ناگهان چند لحظه ای ساکت شدی و بعد پرسیدی که چرا این گل های کاغذی را که درست می کنم دانه دانه بویشان می کنم و سپس آرام می گذارمشان زمین . و من برایت گفتم که از این گل های کاغذی ، من بو می شنوم ، احساسشان می کنم و این ها برای من جان دارند . و آن وقت بود که تو گفتی اگر دوست داشته باشم می توانم همراه تو به سیاره ات بیایم . گفتی که سیاره ات پر است از این گل ها ی کاغذی ، گفتی که مردم سیاره ات با بو کردن این گل های کاغدی شاد می شوند ، گفتی که من اگر دوست داشته باشم می توانم همراه تو برگردم و برای مردمت گل بسازم ، گفتی در آن جا شاد خواهم بود و مردمت مرا دوست خواهند داشت و قدر من را خواهند دانست . اما خب آن شب من از تو خواستم که اجازه بدهی درباره ی این موضوع فکر کنم .
اما چه افسوس که من هنوز تصمیم خودم را نگرفته بودم که آن اضطرار برای تو پیش آمد و باید بر می گشتی . آن شب آخر هم ماسماسکی را دادی دستم و گفتی که این مثل موبایل خود ما است و با آن می توانم با تو حرف بزنم ، طرز کارش را هم یادم دادی . بعد هم قاب عکسی از خودت را دادی که تویش زل زده بودی به من و می خندیدی ، گفتی اگر آن دستگاه از کار افتاد ، می توانم برایت نامه ای بنویسم و بعد نامه را بکشم روی قاب ، روی صورت پشت شیشه ات و مطمئن باشم که تو آن نامه را خواهی خواند . و بعد هم خداحافظی کردیم و تو رفتی عزیز من .
هی ، دستگاهی که به من دادی چیز خوبی بود ، لااقل هر از گاهی صدایت را می شنیدم ، هر چند خیلی دور بود صدایت ، اما خب ، به هر حال صدای تو بود ، آرامشی داشت . اما چه افسوس که آن هم خراب شد و من ماندم و غصه ی نبودن صدای تو . حالا برایت نامه می نویسم ، زل می زنم به عکس زیبایت توی قاب عکس و امیدوارم که نامه ام را بخوانی .
راستش را بخواهی اورافیلد جان ، امشب دلم گرفته بود . شاید این نامه را هم از سر همین دل گرفتگی ام برایت نوشتم . راستش دیگر خسته شده ام از این جا ، از آدم های این جا . من آدم این جا نیستم ، راستش فکر می کنم من اشتباهی توی این جا افتاده ام . من خلق شده ام که عاشق باشم ، اما این جا نمی توانم . یعنی تلاشم را کرده ام ، اما خب ، نمی شود . اورافیلد جان این جا هستند کسانی که هنوز دوستشان دارم . اما باور کن آدم هایی هم هستند که به گل های کاغذی من می خندند - که خیلی هم زیادند - آدم هایی که من خیلی هم دوستشان داشتم .
خسته شده ام اورافیلد ، فکر می کنم به کمکت احتیاج دارم . دیشب خیلی فکر کردم و بالاخره تصمیمم را گرفتم . تصمیم گرفتم که بیایم آن جا ، پیش تو . دیگر نمی خواهم این جا بمانم . این جا دیگر برایم عذاب آور شده است و غیر قابل تحمل ؛ اما خب چاره ای هم ندارم ، باید تا وقتی که تو دوباره برگردی صبر کنم . اشکالی ندارد ، تا آن موقع صبر خواهم کرد ، اما تو زود بیا .
خیلی حرف زدم و سبک شدم اما فکر کنم دیگر بیشتر از این زیاده گویی باشد و سرت را به درد آورد ؛ پس دیگر حرفی نمی زنم و همین جا نامه را تمام می کنم .
منتظرت هستم ، مراقب خودت باش .


قربان خنده های تو
خر نسبتا فهیم




۴ نظر:

mona گفت...

.che esme jalebi entekhab kardin

Samaneh گفت...

(:
"mary and max"
zoodi boro bebinesh!kamelan jeddi behet dastoor midam bebinish

خر نسبتا فهیم گفت...

دیدمش سمانه D:

dena گفت...

behrooz manam beoni ke dahanesho bazo baste mikard khandidam behet.vali in golaro avalin bar ke sakhteshodasho didam omadam khone boosh kardam to jam room nashod .