۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

سیاه


" ببخشید آقا ... ببخشید ... من اشتباه کردم ... من غلط کردم ... ببخشید ... "
سر شب است و پارک خلوت . مرد دمپایی های لاستیکی پاره اش را روی زمین رها کرده و چهار زانو روی نیمکت نشسته . دارد با خودش حرف می زند . با خودش که نه ؛ انگار چند نفری را جلوی خود می بیند. با آن ها صحبت می کند . وقتی که حرف می زند خم می شود و قوز می کند ، انگار از آدم های روبرویش می ترسد .
من کسی را نمی بینم . نشسته ام پشت میز شطرنج و دارم حلیم توی کاسه ی پلاستیکی را هم می زنم . چند متری با نیمکتی که او رویش نشسته فاصله دارم ولی به وضوح صدایش را می شنوم . مرد انگار که اصلا حواسش به بودن من نیست به حرف زدن خود ادامه می دهد . کماکان با آدم هایی که من نمی بینم .
" ببخشید آقا ... من غلط کردم ... من اشتباه کردم ... ببخشید ... "
" مرسی خانوم ... خیلی ممنون خواهر من ... مرسی که اجازه دادین دوباره زندگی کنم ... مرسی آقا ... خیلی ممنون خانوم ... " و بعد سکوت می کند .
یکهو غم می ریزد توی دلم . نمی دانم چرا . نه اینکه دلم برایش بسوزد . شاید هم دلم برایش می سوزد . نمی دانم ؛ غمگین می شوم یکهو ، خیلی غمگین .
مرد سیگاری که پشت گوشش گذاشته را برمی دارد ، صاف می نشیند و زل می زند به جلو ، می گوید : " ببخشید آقا شما کبریت دارین ؟ فندک خدمتتون هست ؟ " بعد انگار که طرف مقابلش گفته باشد نه ، جواب می دهد : " ببخشید ... ببخشید ... "
دمپایی هایش را می پوشد و از روی نیمکت بلند می شود . راه می افتد و می آید سمت من . نزدیک میز که می رسد می گوید : " ببخشین جوون ، کبریت داری ؟ "
جواب می دهم : " نه حاجی ، شرمنده ، ندارم "
" ببخشید ... ببخشید ... " و بعد راهش را می گیرد و می رود . ناراحت می شوم ، ای کاش کبریت داشتم ، ای کاش فندک داشتم .
دور شدنش را نگاه می کنم که به آرامی راه می رود و در تاریک ترین قسمت پارک گم می شود .
کاسه ی حلیمم یخ کرده است .



۳ نظر:

امیررضا گفت...

خیلی خوب بود:D

باران گفت...

شاید هم حلیم می خواست!
پ.ن.1.کلی خندیدم که به جای نظرات نوشتین" جفتک"!!
پ.ن.2.لااقل می نوشتین.."بلا نسبت جفتک":)))

Samaneh گفت...

manam inja yeki az in aadama ke boland boland ba mardome khiali harf mizanan ro har rooz too istgahe autobus e jelo uni mibinam.