۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

گربه ی سیاه ، پادشاه خرابه های هتل اینترنشنال

از خانه که بیرون می زنم ابرهای خاکستری می نشینند توی چشم هایم . هوای صبح خنک است و بوی باران می دهد . نفس می کشم ، ابرها می روند توی ریه ام . کوچه خلوت است و آسفالتش نم دارد . ابرها را بیرون می دهم و راه می افتم . هنوز سر کوچه نرسیده ام و سیگار اول روز را نگیرانده ام که نم باران می نشیند روی گونه ام .

می خواهم سیگارم را روشن کنم اما فندک لعنتی ام دوباره گم و گور شده ، هر چقدر ته جیب هایم را می گردم پیدا نمی شود . احتمالا دیشب در سالن جایش گذاشته ام . اردشیر خان هم هنوز باز نکرده که بروم ازش کبریت بگیرم و خلقش تنگ شود که : " جوون نکش این زهر مار رو " . دو دلم که منتظر بمانم تا اردشیر خان بیاید و یک شیرکاکائو و کیک هم بگیرم یا نه .

ساعتم را نگاه می کنم . دیرم شده . امروز قرار است تا قبل از ظهر یک دور کامل اجرا برویم و یک دور هم فیلم بگیریم . عصر هم قرار است از بازبینی بیایند . دیشب دل توی دل سپیده نبود ، چهار ماه است شب و روز ندارد . با اینکه تا اینجا همه چیز خوب و بدون مشکل پیش رفته اما دیشب خیلی استرس امروز عصر را داشت .

بی خیال آمدن اردشیر خان می شوم و راه می افتم . دم سالن یک چیزی می گیرم . سیگار کوفتی هم می رود ته جیبم و تا فندک دکه ی روزنامه فروشی همان جا می ماند .

* * * *

چشم در چشم نشسته روی زمین و خیره نگاهم می کند . حتی یک جورهایی احساس می کنم که ابروی چپش را هم یک مقداری داده بالا . می گویم : " خب که چی ؟ یادم رفت خب " . همین طور نگاهم می کند .

فراموش کرده ام بسته ی کالباس را بگذارم توی کیفم . دیشب که از تاکسی پیاده شدم و دیدم پشت نرده های دور خرابه ی هتل نشسته است و دارد خودش را لیس می زند ، گفتم یادم باشد که برایت کالباس بیاورم ، یعنی فکر کردم . فکر کنم فکرم را خواند که تا انتهای خرابه پشت نرده قدم زنان دنبالم آمد . چند روزی است رفته ام توی نخش ، توی خرابه های باقی مانده از هتل می پلکد ، تنها .

خاطره هایم از هتل چند صحنه ای است از زندگی جنگ زده هایی که به خاطر آوارگی از شهر هایشان آمده بودند آن جا زندگی می کردند . در همان هتلی که قبل از انقلاب به درد بخور و با شکوه بود ، اسمش هتل اینترنشنال بود و برو بیایی داشت برای خودش . اما زمان جنگ شد سرپناه آواره های بی خانمان خسته ، عصبانی و ناگزیر . و حالا بعد از این همه سال ، بعد از جنگ زده ها ، خرابه هایش به این گربه ی سیاه ارث رسیده است . گربه ی سیاهی که هر ساعتی از روز از اینجا رد می شوم می بینمش که دارد برای خودش بین تل آجرها و آت آشغال ها پرسه می زند . تنها .

می گویم : " خب ، فردا حتما میارم " . ابروی چپش را یک مقدار دیگر می برد بالاتر . راهم را می گیرم و می روم .

* * * *

تمام شد ، همه چیز تمام شد . چهار ماه زحمت همه مان به باد رفت . از همان لحظه ای که مردک پفیوز پایش را گذاشت توی سالن یک چیزی توی دلم به هم ریخت . کار خودش را کرد . غیر قابل نمایش اعلاممان کرد . غیر قابل نمایش . یک ساعت و نیم جلویش عرق ریختیم با رعایت تمام موازین ، بعد مردک بی پدر و مادر تشخیص داد کارمان غیر قابل نمایش است ، با اخلاقیات و عقاید جامعه در تضاد است . همه چیز را خراب کرد . ریدم به همه تان . مرده شور عقایدتان را ببرد .

طفلک سپیده ، بعد از رفتن مردک پفیوز نشسته بود کف سالن و گریه می کرد . هیچ کاری هم نتوانستیم بکنیم تا آرام شود . چهار ماه . چهار ماه تمام . به همین سادگی .

خون دارد خونم را می خورد و هیچ غلطی هم نمی توانم بکنم . مرده شور همه تان را ببرند . بی پدر و مادر ها .

* * * *

سرم را گذاشته ام روی نرده ها و نگاهش می کنم که دارد خودش را لیس می زند . کارش که تمام می شود بر می گردد و نگاهم می کند . چند لحظه ای خیره می شود و بعد رویش را بر می گرداند . راه می افتد و می رود . پشت تپه ی کوچکی از آجرها نا پدید می شود .

19 اسفند هشتاد و نه - تهران

۷ نظر:

باران گفت...

نمیدونستم توی این مملکت هنوز "بازبینی" وجود داره!!..راستش حتا شک داشتم که "یک بار بینی" هم وجود داشته باشه..چه برسه به "باز..".!..به سپیده بگو غصه نخوره.چهارماه که چیزی نیست..بعضی ها بیست سال تمرین زنده بودن می کنند وبعد "بازبین" خوشش نمیاد و یه تیر ِ خلاص...
به سپیده بگو که غصه نخوره..بگو سرش رو بگیره بالا و همه جا با افتخار بگه که"بازبین " ردش کرد...
به سپیده بگو غصه نخوره..:(

باران گفت...

عنوان متن ات...خود ِ خود ِ خود ِ ..خداست:)
کاش می شد این رو بازی کرد...اما فکر کنم "بازبین" باز ردش کنه..!

نینا گفت...

کوچیک، چی شده؟:*

بهروز گفت...

چیزی نیست >(:<

نینا گفت...

کوچیک راست بگو، نهان مکن!>D:<

بهروز گفت...

نهان ندارم که >*:<

Cinnamon گفت...

الان که این رو خوندم معنای اون رفتن بر دو نوع است رو بیشتر حس کردم. من فقط از اینجا غصه می تونم بخورم براتون.. و اینکه تلاشتون رو برای نگه داشتن همین یک آب باریکه هنر به شدت ارج بنهم. اونجام بودم البته کاری از دستم بر نمی یومد ، به جز اینکه احتمالا منو دم یک دکه می دیدی که دارم مالبروی آبی می خرم و فکر می کردی آدمای بیشتری شبیه تو هستند .. یعنی آخر اون مملکت چی میشه// به گربه هم سلام برسون ؛ اون روزی که سوار تاکسی دیدم همه ی اون ساختمون ها رو خراب کردند فکر نمی کردم یه روز یه آنالوژی غم انگیز اینجوری با مملکتمون بشه از توش در بیاد..