۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه


کاش چشمام رو باز می کردم و می دیدم دیگه اینجا نیستم . جای دوری  بودم ، جایی که هیچ آشنایی نبود ، هیچ کس رو نمی شناختم . باید فرانسه حرف می زدم اگه می خواستم با کسی حرف بزنم . اینجوری خیلی بهتر بود . فقط وقتایی حرف می زدم که دوست داشتم حرف بزنم . شاید خفه خون می گرفتم واسه یه مدت .

چند وقته حالم خوب نیست . نمی دونم چرا شبا خوب نمی خوابم . یعنی انگار که استرس چیزی رو داشته باشم . ولی خیلی وقته که دیگه چیزی واسم واقعن اونقدر ارزش نداره که بخوام استرس داشته باشم . یه خوابایی می بینم که نمی دونم می شه بهشون گفت کابوس یا نه . به هر حال اذیتم می کنن . بدم . دلم می خواد بخوابم ولی خواب نبینم . یه شب بدون خواب دیدن بخوابم . ولی هر شب بازم میان سراغم. خوابایی که دارن اذیتم می کنن . اینجا نوشتم چون راه دیگه ای به ذهنم نمی رسه . شاید نوشتن ازشون باعث بشه تموم بشه .

 

۲ نظر:

باران گفت...

کاش تا حالا رهات کرده باشن کابوس ها...
من نوشتمشون...دادشون زدم..نقاشی شون کردم...اما رهام نکردن.حالا باهاشون دوستم.نه که دوست...یعنی دیگه داد و گریه راه نمیندازم با دیدن شون:(..دوستی با کابوس ها...یه کابوسه..

جواب این سوال تصویریا رو برام ایمیل نمی شه کنی؟..یه ربعه دارم جواب می دم:((

بهروز گفت...

کنار اومدن باهاشون که عذاب آور تره :(