۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه


کاش می شد بعضی زمان ها را فریز کرد ، نگه شان داشت . مثل عکس ، اما نه به سکون عکس . یک طوری نگه داشت که بعد تر بشود دوباره رهایشان کرد تا جاری شوند . مثلا یک کنترل باشد که بشود بَرَش داشت و دکمه ی پازش را زد . همان یک لحظه را متوقف کرد . بعد یک روز دیگر ، یک جای دیگر ، دوباره پِلی کرد همه چیزِ آن لحظه را . بشود دوباره زنده اش کرد، حسش کرد ، بویش کرد ، نفس کشید ش . دوباره تکرارش کرد.

 مثل همین امروز ظهر که نشسته ام کف اتاقم روی زمین ، صفحه شطرنج پدرم را جلویم چیده ام  و دارم برای عصر که کلاس دارم آماده می شوم . آفتاب خودش را رها کرده روی زمین و قالی را گرم کرده است . پنجره ی اتاق را باز گذاشته ام . نسیم خنک می آید و می خورد به لُختی پاهایم . این و این هم یک در میان پشت سر هم آرام تکرار می شوند . مامان توی راهروی جلوی اتاق یک جاروی دسته بلندی را
آرام می کشد روی زمین . پُرزهایی که نمی دانیم هر روز از کجا پیدایشان می شود را جمع می کند یک گوشه . بهنوش توی آن یکی اتاق نشسته روی تختش . با لپ تاپش کار می کند . صدای انگشتانش را که روی کیبورد می خورند از بین خش خش آرام جارو و سرامیک ها می شنوم .
 
کاش می شد توی همین لحظه بمیرم .  بمیرم و برای همیشه توی همین لحظه بمانم . همین لحظه باشم .


۶ نظر:

سارا گفت...

خدا نکنه
لحظه ها در گذرند ...

سارا گفت...

خدا نکنه
لحظه ها در گذرند ...

negar گفت...

?mage emrooz che rooze khasii bodee

Cinnamon گفت...

bad man ke miram Z bazi goosh mikonamo hefz mishamo mikhoonamo ina. doostan negahe aghel andar safih mikonan.. baba hamash hamine.. kaash in saata ye ho vayse!

باران گفت...

فريزش كردي ديگه
نوشتيش ديگه
چي مي خواي ديگه؟

بهروز گفت...

نوشتن تلاش مذبوحانه ایه ، حس همیشه در می ره .