سرم را میان کیسه ی نایلونی می کنم ، یک کمی با پوزه ام با آت آشغال ها ور می روم . بو می کشم . آخر سر یک تکه کالباس باقی مانده ی یک ساندویچ را با دندان هایم می گیرم و بیرون می کشم و شروع به خوردنش می کنم . تمام که شد دوباره سر در کیسه می کنم و این دفعه یک تکه سیب زمینی برمی دارم .
با این ضد حالی که زدم فکر کنم دیگر نگاهم نکند . بر می گردم نگاهش می کنم . هنوز نگاه می کند . کم کم دارد حوصله ام را سر می بَرد . اولش خوش خوشانم شد ، حالا نه . یک جور نگاه می کند که انگار انتظار دارد تردستی ای چیزی رو کنم . بی خیالش می شوم و دوباره روی چمن ها یک وری دراز می شوم .
این هوای ظهر بهار حسابی دهن دره ای ام کرده ، پشت سر هم دهن دره می کنم . صدای تق تق می آید . کله ام را بلند می کنم . پیر مرد کور است . بعضی وقت ها سر ظهر می آید اینجا ، چیزی اگر برایم داشته باشد پیش پیش صدایم می کند که بروم نزدیکش . مثل اینکه امروز چیزی ندارد ، من هم که سیرم . ولی باز بلند می شوم می روم نزدیکش . همان طور که با عصایش روی زمین می زند و می رود همراهش می روم . میو میو می کنم . می ایستد . دوباره میو میو می کنم . راه می افتد . بر می گردم یک گوشه ی میدان دوباره روی چمن ها دراز می کشم . پسر آن ور میدان هنوز روی نیمکت نشسته و کتاب می خواند . روی شکم دراز می کشم و نگاهش می کنم .
یکهو صدای دویدن از پشت سرم می آید ، جست می زنم و فرار می کنم . صدای پا که قطع شد و یک کم دور شدم بر می گردم و نگاه می کنم . دو سرباز هستند . یکی شان که دنبالم کرده بود جلوتر ایستاده و آن یکی که عقب تر است دارد می خندد . مادر قحبه ها . کار هر روزشان است . یک روز حالشان را می گیرم . حتی شاید زدم زخم و زیلی شان کردم . امروز که حوصله ندارم . صبر می کنم از میدان که خارج می شوند من هم بر می گردم سر جای اولم ، کنار پسر روی چمن دراز می کشم .
آفتاب دیگر شدید شده . دارد اذیتم می کند . سایه ی درخت های اینجا هم زیاد خوب نیست . فکر می کنم بلند شوم بروم آن یکی میدان ، درخت های آن جا بهتر است . صدای تق بلندی می آید . کله می چرخانم . یک موتوری زده به یک وانت . افتاده روی زمین . آدم ها جمع می شوند . بر می گردم پسر را نگاه می کنم . کتابش را بسته و از روی نیمکت بلند شده و آن طرف را نگاه می کند . به سایه ی درخت های آن یکی میدان فکر می کنم .
سرو صدا ها زیاد می شود . پسر راه می افتد و می رود به آن سمت . مردم توی خیابان داد و بیداد می کنند . بلند می شوم ، کونم را می کنم بهشان و راه می افتم به سمت آن یکی میدان . من فقط یک گربه ام و همه ی دنیا به همین دو تا تخم پشمالویم است .
۲ نظر:
خوندم و خنديدم بهروز
تو اشتباه آدم شدي...حس گربه ايت بيشتره!..بايد گربه مي شدي
خوشحالم خندیدی :)
از این اشتباه ها پیش میاد دیگه :دی
ارسال یک نظر