۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

روزهای گربه ای




سرم را میان کیسه ی نایلونی می کنم ، یک کمی با پوزه ام با آت آشغال ها ور می روم . بو می کشم . آخر سر یک تکه کالباس باقی مانده ی یک ساندویچ را با دندان هایم می گیرم و بیرون می کشم و شروع به خوردنش می کنم . تمام که شد دوباره سر در کیسه می کنم و این دفعه یک تکه سیب زمینی برمی دارم . 

از خوردن که حوصله ام سر می رود می آیم روی چمن ها دراز می کشم . یک دهن دره ی بزرگ می کنم ، آنقدر بزرگ که توجه آن پسری که روی نیمکت نشسته و کتاب می خواند جلب می شود . یک لنگم را می برم بالا تا حسابی دلش بسوزد از این که انسان است و اینقدر انعطاف ندارد . چند لحظه همین طور لنگ در هوا می مانم . حسابی که حسودی اش شد ضربه ی آخرم را می زنم . برگ برنده ام را رو می کنم . شروع می کنم به تمیز کاری و لیس زدن خودم ، از همان پایین ها شروع می کنم و تا دست هایم می آیم . پسر هنوز محو من است .  بلند می شوم ، یک ژستی به خودم می گیرم که انگار توی چمن ها چیزی دیده ام ، مثلا مگسی چیزی . یک کمی می روم آن ور تر . بعد آرام روی پاهای عقب خودم را جمع می کنم و دست هایم را دراز می کنم . انگار که می خواهم یکهو بپرم و حمله کنم . شرط می بندم پسر به من زل زده و پلک نمی زند . خیلی آرام بلند می شوم و انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بر می گردم سر جای اولم . 

با این ضد حالی که زدم فکر کنم دیگر نگاهم نکند . بر می گردم نگاهش می کنم . هنوز نگاه می کند . کم کم دارد حوصله ام را سر می بَرد . اولش خوش خوشانم شد ، حالا نه . یک جور نگاه می کند که انگار انتظار دارد تردستی ای چیزی رو کنم . بی خیالش می شوم و دوباره روی چمن ها یک وری دراز می شوم .

 این هوای ظهر بهار حسابی دهن دره ای ام کرده ، پشت سر هم دهن دره می کنم . صدای تق تق می آید . کله ام را بلند می کنم . پیر مرد کور است . بعضی وقت ها سر ظهر می آید اینجا ، چیزی اگر برایم داشته باشد پیش پیش صدایم می کند که بروم نزدیکش . مثل اینکه امروز چیزی ندارد ، من هم که سیرم . ولی باز بلند می شوم می روم نزدیکش . همان طور که با عصایش روی زمین می زند و می رود همراهش می روم . میو میو می کنم . می ایستد . دوباره میو میو می کنم . راه می افتد . بر می گردم یک گوشه ی میدان دوباره روی چمن ها دراز می کشم . پسر آن ور میدان هنوز روی نیمکت نشسته و کتاب می خواند . روی شکم دراز می کشم و نگاهش می کنم .
یکهو صدای دویدن از پشت سرم می آید ، جست می زنم و فرار می کنم . صدای پا که قطع شد و یک کم دور شدم بر می گردم و نگاه می کنم . دو سرباز هستند . یکی شان که دنبالم کرده بود جلوتر ایستاده و آن یکی که عقب تر است دارد می خندد . مادر قحبه ها . کار هر روزشان است . یک روز حالشان را می گیرم . حتی شاید زدم زخم و زیلی شان کردم . امروز که حوصله ندارم . صبر می کنم از میدان که خارج می شوند من هم بر می گردم سر جای اولم ، کنار پسر روی چمن دراز می کشم .
آفتاب دیگر شدید شده . دارد اذیتم می کند . سایه ی درخت های اینجا هم زیاد خوب نیست . فکر می کنم بلند شوم بروم آن یکی میدان ، درخت های آن جا بهتر است . صدای تق بلندی می آید . کله می چرخانم . یک موتوری زده به یک وانت . افتاده روی زمین . آدم ها جمع می شوند . بر می گردم پسر را نگاه می کنم . کتابش را بسته و از روی نیمکت بلند شده و آن طرف را نگاه می کند . به سایه ی درخت های آن یکی میدان فکر می کنم .
سرو صدا ها زیاد می شود . پسر راه می افتد و می رود به آن سمت . مردم توی خیابان داد و بیداد می کنند . بلند می شوم ، کونم را می کنم بهشان و راه می افتم به سمت آن یکی میدان . من فقط یک گربه ام و همه ی دنیا به همین دو تا تخم پشمالویم است .

 

۲ نظر:

باران گفت...

خوندم و خنديدم بهروز
تو اشتباه آدم شدي...حس گربه ايت بيشتره!..بايد گربه مي شدي

بهروز گفت...

خوشحالم خندیدی :)
از این اشتباه ها پیش میاد دیگه :دی