۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

مرغ شومی پشت دیوار دلم ، خودشو اینور و اونور می زنه


حس بی وزنی دارم ، نه یک بی وزنی خوب . انگار که دقیقا هیچ وزنی ندارم ، هیچ تاثیری ، شاید حتی هیچ وجودی . منتظرم تا امسال دیگر تکلیفم مشخص شود . فعلا انتظار می کشم و در این بی وزنی غوطه ورم .

دیشب یک دفعه از خواب بیدار شده ام . چیزی یادم نمی آید جز اینکه آمدم پشت میزم و روی یک کاغذ یک یادداشت کوچک نوشتم . بعد دوباره خزیدم توی تخت .  صبح که بیدار شدم دیدم نوشته ام :

پرنده خیال شد
تا تو برگردی
صدایش ،
صدایش مُرد .



۳ نظر:

الي گفت...

......

ali گفت...

mrc baraye ahang .load more

باران گفت...

بهروز...ديشب خواب ميديدم برام يه موزيك فرستادي!..اومدم اين جا كه اينو بگم اون كامنت علي رو ديدم.
مي دوني چي مي گم؟..مي گم تو كار نكن.فقط دي جي شو ما بهت راي مي ديم:)