۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه


بعد باید یک روز بلند شوم بروم بلژیک . همچین گاماس گاماس بروم تا برسم . بعد بروم سر وقت این موزه ی تن تن . بگردم قسمتی را پیدا کنم که این ساعت را برای فروش گذاشته اند . احتمالا یک آقای مو جو گندمی موقّر آنجا منتظرم است . همین طور که بهش نزدیک می شوم لبخند می زند . احتمالا طرفش را شناخته است .
به اندازه ی کافی که نزدیک شدم بگویم : "موسیو ! روزتون بخیر ، بنده به یک عدد از این ساعت های زیبای شما احتیاج دارم . لطف می کنید اگر یک دانه از این پانصد دانه ی تولید شده اش را در ازای این سیصد یوروی ته جیبم به بنده بدهید ."
موسیو با رضایت خاطر یک دانه اش را تقدیمم می کند و در ازایش سیصد یوروی مربوط را می گیرد . همین طور در حال بستن ساعت به مچ دست راستم سر صحبت را باز می کنم . قطعا که حرف هایمان حول محور تن تن خواهد بود . یک جای صحبت موسیو از من می پرسد: "راستی از کجا می آیید ؟" من پاسخ می دهم از تهران ، ایران . موسیو از سر تعجب یک واو خارجی طور می گوید و ادامه می دهد : " از جای دوری می آیید." به نشانه ی تایید برایش کله ای تکان می دهم . می گویم : " تن تن است دیگر ، نمی شود کاریش کرد . " و ادامه می دهم : " این روزها موسیو ، همه چیز آسان شده ، همین آسان شدن ارزش چیزها را از بین می برد . مثلا همین بچه های این دور و زمان ، هر کتابی از تن تن را بخواهند بخوانند به سرعت آن را آن لاین می خرند و توی تبلتشان می خوانندش . اما زمان ما این طور نبود . باید بلند می شدیم می رفتیم جلوی دانشگاه . از هزار نفر می پرسیدیم تن تن داری تا در نهایت یکی شان می برد از هزار سوراخ و سمبه و دالان ردمان می کرد تا بالاخره بتوانیم تن تن هایش را ببینیم و بخریم . تازه ممکن بود هر جلدی که دنبالش بودیم و دلمان می خواست را نداشته باشد ، باید می دیدیم کدام کتاب را آن روز داشت و اصلا با مجموعه ی ما جور در می آمد یا نه . "
موسیو لبخندی می زند . من ساعتم را نگاه می کنم و می گویم : "من دیگر باید رفع زحمت کنم موسیو . راه زیادی برای برگشت دارم ." دست همدیگر را به گرمی می فشاریم و با موسیو خداحافظی می کنم .



با ساعتم به تهران بر می گردم .


۲ نظر:

Ali گفت...

سيصد يورووووو ميخواي بدي به اين ساعت؟؟؟؟!!!! سيصدوبده من يه خوشگلشو برات ميخرم.

سياه وسپيد گفت...

اين همه رابراي يك ساعت؟؟؟؟؟