۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

" آقاي مارك تواين ، من هاكلبري فين شما را طور ديگري زندگي كرده ام " یا " اندر مصائب متولد دهه ی شصت بودن "


عصرها مامان مي آمد دنبالمان . مربي بهداشت بود و مدرسه دير تعطيل مي شد . هميشه من و خواهرم آخرين هاي مهد كودك بوديم . آن انتظار لعنتي در آن ساختمان مهدكودك كه عصرها خالي از بچه ها مي شد چقدر ترسناك بود . تا مامان بيايد دق مي كردم ...

مهد كودك دو سه كوچه با خانه ما فاصله داشت . بدو بدو مي آمديم ، اما ديگر دير شده بود . برنامه ي كودك تمام شده بود و حالا درس هايي از قرآن قرائتي شروع مي شد . و من چقدر از اين آدم بدم مي آمد كه جاي كارتون مي آمد مي نشست روي صفحه ي تلويزيون ما ! هر روز ! پفيوز !

يك بسته چوب كبريت داشتم . مي رفتم توي اتاق كوچيكه . دو دانه از چوب كبريت ها را از بسته بيرون مي آوردم . يكي شان را آتش مي زدم و تا يك ذره مي سوخت و سرش سياه مي شد سريع فوت مي كردم تا خاموش شود و يك وقت خانه آتش نگيرد ! آن كه سالم بود مي شد هاكلبري فين ، آن كه سرش سوخته بود و سياه، مي شد جيم . بسته ي چوب كبريت هم كرجي شان . جيم پشت كرجي مي ايستاد و هاكلبري جلوي آن . مي نشستم روي فرش كف اتاق و بسته را مي گذاشتم روي موكت هاي نارنجي دور فرش . اينجا مي سي سي پي بود . رنگ نارنجي اش هم را با غروب آفتاب براي خودم توجيه مي كردم . آرام بسته ي چوب كبريت را روي موكت اين ور آن ور مي كردم و راجع به قسمتي از كارتون كه دير مي رسيدم و هر روز نمي ديدم براي خودم خيالبافي مي كردم . هيچ وقت سرانجام هاكلبري را در تلويزيون نديدم . هيچ وقت نفهميدم داستان چه شد . داستان هاكلبري فين در دنياي كودكي من طور ديگري گذشت ...

يك روز كودكم من را خواهد ديد كه به بسته ي چوب كبريتي زل زده ام. شايد مشغول ديدن كارتون باشد ، هاكلبري فين سه بعدي ! اميدوارم از من نپرسد : " بابا آخر هاكلبري فين چي مي شه ؟ "



۴ نظر:

شیدا گفت...

عاااااالی بود این نوشته حس خوش بچگی قاطی اون انتظار لعنتی که منم تجربه کردمش....
عالی بود رفیق
راستش منم عاقبت هاکلبری رو ندیدم...
فقط یه صححنش خیلی تو ذهنم مونده اونی که میخواستن اسکناس رو با تبر نصف کنن و هر کدوم نصفش رو بردارن!!!!!

Unknown گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
بهاره گفت...

خوبه نزدیک بودین مامان من مدیر بود و ما باید باهاش تو همون مهد ترسناک میموندیم کاراشو تموم کنه. یه بارم با داداشم در کمد پیش دبستانیا که یادشون رفته بود قفل کنن رو باز کردیم چسبا رو ریختیم رو زمین حیاط آتیش بازی کردیم. یکی از بهترین خاطره های بچگیمه...

خیلی حس نزدیکی داشتم با نوشتت

بهروز گفت...

:)