۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

مالیخولیا

پاکت فال رو باز می کنم ، نوشته که :

بر نیاید از تمنای لبت کامم هنوز       بر امید جام  لعلت دُردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو         تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

حافظ هم تب داره .

چشمام بازه و تو هستی ... چشمام رو می بندم ، تو نیستی ... می ترسم و سریع چشمامو باز می کنم ... نیستی ... رفتی ... به خودم لعنت می فرستم ... نیستی ...

تب دارم . بلند می شم  می رم تو حموم ، جلوی توالت فرنگی زانو می زنم و  کلمو می کنم تو کاسش ، تا گردن فرو می رم توش . بعد با دستم سیفونشو می زنم . آب پر می شه تو کاسه و از نوک سر تا گردنم میاد بالا . بعدم خالی می شه و می ره پایین . دوباره سیفون رو می کشم ، دوباره و دوباره و دوباره ... اینقدر این کار رو می کنم تا مغزم نم بر داره . بعد پا می شم و می رم جلو آینه . چشمام ، چشمامو نگاه می کنن . خیسن و قرمز . مسواکمو برمی دارم و خمیر دندون می ذارم روش . شروع می کنم مسواک زدن ، اینقدر مسواک می زنم که دیگه خمیری رو مسواک نمونده باشه و دیگه کف نکنه . بعد دوباره خمیر دندون می ذارم رو مسواک و به این کار ادامه می دم ، دوباره و دوباره و دوباره ... تا بالاخره خمیر دندون تموم می شه . بعد که تو آینه نگاه می کنم و می بینم دندونام دارن از سفیدی برق می زنن ، اینقدر که برقشون چشمامو می زنه ، می دوم و می رم تو اتاقم . موبایلمو بر می دارم و زنگ می زنم به دوستم . دندون پزشکه . ساعت سه صبحه .  یه صدای خواب آلود از اون ور خط جوابمو می ده که : " بله ؟ " تو گوشی داد می زنم : " دکتر تو بهم قول دادی ، یادت نره ها ، قول دادی برام همه ی دندونامو می کشی ، همشو ، یادت که هست ، بهم قول دادی " فحشی می ده و گوشیشو قطع می کنه . خیالم راحت می شه که هنوز سر قولش هست  و یادش نرفته . یه نفس راحت می کشم .

دلم می گیره . می رم تو آشپزخونه . برای خودم چایی میریزم . چایی که از صبح دیروز تو کتری مونده . یخ یخه . بعدش با لیوانم می رم تو بالکن . زل می زنم به اون دور دورا ، یه چیز شوری  رو ،  روی لبم احساس می کنم ، نمی دونم چرا چشمام می سوزن ...

۲ نظر:

سمانه گفت...

مقدمه: طراحی کاریکاتور رو به عنوان راهی برای خندیدن به ریش افراط و تفریط، از خیلی سال پیش شروع کردم .
بدنه اصلی : فکر می کنم یکی از بهترین راههای بیان یک چیز!! ،به وسیله خود اون چیزه!! اغراق در تمامی جنبه های زندگی بشری رو به وسیله اغراق
می شه نشون داد.مثل حماقت،تعصب،حقارت،...که نسخه های اغراق شده رفتار آدمیزادن.
نتیجه : داستانات بیشتر شبیه کاریکاتورند.

نازي گفت...

خدا رو شكر ماليخوليا بود ! داشت باورم مي شد يواش يواش ....