۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

سرباز

دیشب برادرم مرد . در واقع خودش را کشت . صبح وقتی در حمام را باز کردم متوجه این قضیه شدم . توی وان دراز کشیده بود و لباسی به تن نداشت . دست راستش از لبه ی وان آویزان شده بود . روی مچش ، درست همانجا که شاهرگ وجود دارد ، لخته خون دلمه شده ی تیره ای دستش را پوشانده بود . آبی که تا لبه ی وان می آمد حالا از خون برادرم به قرمزی می زد . مقداری هم از این آب روی کاشی های سفید حمام ریخته بود . کاشی هایی که دیگر سفید نبودند .

روی توالت فرنگی نشستم و چهره اش را نگاه کردم . با چشمان بسته ، آرام همانجا دراز کشیده بود . آن قدر آرام که فکر می کردی خوابیده است و مشغول دیدن رویایی زیباست . اما مرده بود .

چه کار می توانستم بکنم . بلند شدم و از حمام آمدم بیرون . رفتم پشت در اتاقش . در اتاق را باز کردم و داخل شدم . همه چیز اتاق مرتب بود . هیچ نشانه ای از به هم ریختگی نمی دیدم ؛ نه روی میز تحریرش ، نه روی تختش و نه هیچ جای دیگر . کیفش هم درست همان گوشه ای از اتاق گذاشته بود که همیشه می گذاشت . از اتاق بیرون آمدم . در را هم پشت سرم بستم .

رفتم توی آشپزخانه . گیج بودم . در یخچال را باز کردم و پارچ آب و شربت لیمو را در آوردم . گذاشتمشان روی میز آشپزخانه . یک لیوان و یک قاشق هم برداشتم . نشستم پشت میز وبرای خودم شربت درست کردم . شاید تغییری در حالم ایجاد می کرد . شربت خنک را که خوردم انگار کمی بهتر شدم . چون توانستم خودم را جمع کنم و شروع کنم به فکر کردن .

آخرین بار برادرم را دیروز صبح دیده بودم . قبل از اینکه از خانه خارج شود . تازه بیدار شده بودم و توی آشپزخانه داشتم صبحانه می خوردم . آمد توی آشپزخانه . معلوم بود دوش گرفته و اصلاح کرده ، لباس هایش را پوشیده و آماده ی رفتن بود . سلام کرد و برای خودش چای ریخت . آمد نشست کنارم . ساکت سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت . من هم چیزی نمی گفتم . بعد از چند دقیقه ، سرش را بالا آورد و گفت دوستم دارد . خندیدم و در جوابش گفتم که من هم دوستش دارم . فکر کردم حتما باز دیشب کابوس دیده . از وقتی مادر مرده بود ، بعضی شب ها کابوس می دید . کابوس هایی که اذیتش می کردند . بعدش صبح ها می آمد و به من می گفت که دوستم دارد . می گفت وقتی بداند که می دانم دوستم دارد ، خیالش راحت است و آرام می شود .

چایی اش تمام شد . بلند شد که برود . از آشپزخانه که داشت خارج می شد برگشت و گفت که شب دیر می آید ، که منتظر نمانم و بخوابم . من هم گفتم مراقب خودش باشد ؛ و بعد او رفت .

سرباز بود . این یکی دو هفته ی اخیر کاملا اضطراب داشت . این را هر شب که به خانه می آمد احساس می کردم . کشور در وضعیت خوبی نبود . هر روز خبرهای تازه نشان از این داشت که به زودی جنگی در می گیرد . این قضیه به شدت رویش تأثیر گذاشته بود . کاملا واضح بود که حالش خوب نیست ، اما حرفی نمی زد . من هم نمی توانستم چیزی بگویم . وقتی دوست نداشت حرف بزند ، امکان نداشت که حرف بزند . این مواقع هیچ کاری از دست تو ساخته نبود .

از پشت میز بلند شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم . دوباره به اتاقش رفتم . در را باز کردم و داخل شدم . رفتم و روی تختش نشستم . اتاق را که نگاه می کردی همه چیز مرتب بود .عادت داشت که اتاقش را همیشه مرتب و تمیز نگه دارد . چقدر مادر به خاطر این اخلاق خوب او ، مرا که همیشه اتاقم نامنظم و شلوغ بود ، سرزنش می کرد . چقدر مادر دوستش داشت .

همین طور که داشتم اتاق را نگاه می کردم ، روی میز تحریر چشمم به تکه کاغذی افتاد . از روی تخت بلند شدم و رفتم بالا سر میز تحریر ایستادم . کاغد سفید کوچکی بود که دو خط نوشته رویش داشت . یادداشت برادرم بود . برش داشتم و خواندم . نوشته بود :

" رویای جنگ در سر دارند

می میرم شاید زاده شود کودک صلح ... "

کاغذ را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم . به سمت حمام رفتم . در حمام را باز کردم و داخل شدم . همانجا آرام توی وان دراز کشیده بود . صورتش را نگاه کردم . رویای زیبایی می دید ...

۷ نظر:

milezok گفت...

خیلی عالی بود بهروز :)

ستیغ گفت...

روان بود و پر معنی. فقط من نفهمیدم اولا جنسیت راوی. دوماً احساسات و تغییر روحیات بعد از دیدن پیکر برادر در حمام.
انگار دیدن برادر که از دنیا رفته یک امر روزمره است.
خوشحال شدم از خواندن داستانتون

سمانه گفت...

امشب دوباره خوندمش!
بار اول، من رو یاد آغاز داستان بیگانه کامو انداخت.(امروز مادرم مرد..خوب بالاخره این جور چیزها !!! پیش میاد دیگه!)
این بار هم نتوانستم درک کنم کودک صلح و مرگی خاموش ،کنج خانه گوشه حمام ؟؟؟..
کودک صلح ، هنگام زاده شدن ،حتی یک جیغ یواش هم نمی کشد احیانآ؟!
اصولآ صلح، مفتکی زاییده نمی شه حتی به بهای مرگ مفت!
(جمله زیبای انتهای قصه با داستان فاصله زیادی داشت از دید من)

بهروز گفت...

والا من از کامو زیاد خوشم نمی آد و این بیگانه رو هم که می گی نخوندم . احتمالا فقط اون شانس اینو داشته که زودتر از من به دنیا اومده و بعدشم جل و پلاسش رو از این دنیا جمع کرده و رفته D:
متوجه نمی شم که چرا به نظرت اصلا باید جیغی بکشه ؟ من فکر می کنم اینطور مردن خودش یه فریاده . طرف همچین مفتکی هم نمرد ها !!
مرسی که دوبار خوندیش .

بهروز گفت...

در مورد جنسیت راوی عمدی بود . دوست داشتم مبهم بمونه . خواننده خودش انتخاب کنه .
در مورد احساسات اگر از شوک زده شدن راوی و در بهت فرو رفتنش صرف نظر کنیم ، کمی حق با شماست . باید بیشتر روش کار کنم .
ممنون که خواندید و نظر دادید .

بهروز گفت...

مرسی قربان ! چاکریم .

سارا گفت...

من فكر ميكنم كه شخصيت رمان كامو متفاوت از شخصيت داستان بهروز باشه.
اون خواهر يا برادري كه دوست دارم تصور كنم برادر بوده، اشتباه فكر كرده كه برادرش به خاطر روياي صلح خودشو كشته.پس بايد يه جمله ذهني وتصورش براي اون آدم كافي بوده باشه واسه خودكشي، كه در اين تو اين د صورت بايد آدم تخيل گرايي باشه چون حتي صبر نكرده ببينه تو واقعيت دقيقا چي رخ ميده شايد جنگ نشه!"ذهن مضطربي" داشته يعني نگران آينده بوده پس از آينده نامطمئن بوده، اين يعني اينكه هنوز قابليت ادامه دادنو داشته،" به برادرش ميگفته دوست دارم" يعني به زبون ميا ورده پس داشته تو عالم واقع زندگي ميكرده چون حتي ازين خطاي معمول مردها كه فكر ميكنن بقيه ميدونن كه اونا دوستشون دارن مخصوصا نزديكانشون هم به دور بوده." با مادرش رابطه خوبي داشته و اتاقش مرتب بوده" كه اينها هردونشانه انطباق با واقعيته چون ميتوني انتظارات ديگران رو برآورده كني و رابطه خوبي باشون داشته باشي. پس اينجا يه اتفاق رخ داده كه تحملش خارج از ذهن واقع گراي شخصيت داستان مابوده وباعث شده توي اون لحظه بحراني ذهنش از جوابگويي قاصرشه وتمام نتيجه وواقعيتو با يك ديد ساده انگارانه به يك جمله كه براي دركش بايد جنگيد و زندگي كرد محول كرده و خودشو خلاص كنه! اون بحران شايد ميتونسته ضرب و شتم مردم تو اين درگيريا باشه!