۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

حرامزادگان ، رستگارانند

بیا عزیزکم ، نزدیک تر بیا . در آغوشم جا بگیر .

چشمان خسته ات را ببند و سر روی سینه ام بگذار . گوش کن به صدای قلبم . برایت لالایی خواهد خواند . آرام بگیر .

بگذار قلب رمیده ات جاری شود . حصارش را بشکن . رها شو در من .

چند قدمی مانده ، با هم می رویم ؛ تا آرامش عدم . دستت را به من بده .

روزها ، ماه ها ، سال ها ؛ آشفته چون باد . دیگر نترس ؛ در آغوشم که بیایی آرامش است که تو را در بر می گیرد . ژرف ، چون آسمان .

بیا عزیزکم ، بیا . در آغوشم جا بگیر ...

.

پی نوشت :

روبرت والزر : من زندگی را دوست دارم ، اما به این خاطر دوستش دارم که امیدوارم فرصتی برایم ایجاد کند تا خودش را به طرز شایسته ای از ساحل به داخل آب پرت بکنم .

۱ نظر:

سمانه گفت...

می بینم که زندگی به این آقای والزر هم هیزم تر فروخته!!
پ.ن: حرامزادگان برای من همیشه موجودات جالبی بوده اند!