۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

آن پیرمرد اسم داشت

پیرمرد آمد و روی تخت مان نشست . قفس مرغ عشق هایش را هم گذاشت روی تخت . دستی روی پاکت های فال حافظ ، که توی جعبه ی کنار قفس بودند کشید . هر وقت که می آمدم درکه ، اینجا می دیدمش . فال می فروخت ، بین تخت ها . چه تابستان و چه زمستان . کت می پوشید ، با جلیقه ای زیرش . تنها فرقش در تابستان و زمستان کلاهی پشمی بود که در سرما سرش را می پوشاند .

" خسته نباشی ، یه چایی با ما می زنی حاجی ؟ "

" دستت درد نکنه جوون . "

قوری را برداشتم و توی یک استکان چای ریختم . " اسمت چیه حاجی ؟ "

" اسمم ؟ " زل زد به گل قالی روی تخت . " هیچی ، همون حاجی . "

خندیدم . " مگه می شه اسم نداشته باشی حاجی ؟ "

" آره ، آدما وقتی اسم می خوان که بخوان کسی صداشون کنه . و گرنه که دیگه نه "

استکان چای را توی نعلبکی جلویش گذاشتم . قندان را هم . قندی برداشت و ادامه داد " آره دیگه ، مثلا همین آقا سیاوش و بهاره خانوم " به دو مرغ عشق درون قفس اشاره کرد " ببین اسم دارن ، چون باید اسم داشته باشن ، چون می خوان همدیگه رو صدا کنن ، چون همدیگه رو دارن که صدا کنن . متوجهی چی می گم ؟ یعنی اگه آقا سیاوش تنها بود دیگه اسم نمی خواست . کی می خواست که صداش کنه ؟ ولی حالا که بهاره خانوم هم هست پس اسم می خواد ، وگرنه بهاره خانوم چی صداش کنه ؟ متوجهی چی می گم ؟ "

لبخندی زدم و کله ام را تکان دادم . دیگر چیزی نگفت و چای اش را تمام کرد .

چای که تمام شد پرسید " فال بگیرم برات جوون ؟ " گفتم  " آره "

در قفس را باز کرد و دستش را توی قفس دنبال یکی از مرغ عشق ها چرخاند . مرغ عشق را که گرفت آرام از قفس بیرونش آورد و نزدیک پاکت های فال برد . " بهاره خانوم ، یه فال خوب بگیر واسه این جوون ، معلومه که دلش پاکه ، نیت کردی جوون ؟ " تا بخواهم بگویم آره مرغ عشق با نوکش یکی از پاکت های فال را بیرون کشیده بود . پاکت فال را از نوک مرغ عشق گرفت و داد دستم . بعد هم از روی تخت بلند شد و کمر خمیده اش را کمی راست کرد . " مرسی واسه چایی جوون " قفس را برداشت ، لبخندی زد و بعد هم رفت .

هفته ی بعد اعلامیه مرگش را روی دیوار دیدم . دست نویس بود ؛ کار قهوه چی ها . خیلی ساده : " درگذشت  آقا سیاوش را به اطلاع اهل محل می رساند " .

۸ نظر:

سمانه گفت...

دوست داشتم.از همون تجربه های مشترک که خوب حس می شن.
می شه حتی چهره آقا حاجی رو تصور کرد!

شبنم گفت...

به نظر من در یک دیالوگ، شاید هم مونولوگی که حاجی داره حرف می زنه، به یه کاراکتر واقعی داستانی نزدیکش کردی.( داستان تپه هایی به رنگ فیلهای سفید، همینگوی رو خوندی؟- امیدوارم اسم و نویسنده رو درست گفته باشم) به هر حال این متن و این حاجی، پتانسیل داستان و "داستانی" شدن رو دارن! و برش خوبی بود از وقایع روزانه!

نازي گفت...

بيشتر از اونكه داستان باشه ، واقعي به نظرم اومد .

شبنم گفت...

... و داستانِ واقعی، داستانیه که "واقعی" به نظر بیاد.

بهروز گفت...

ما آدما توی داستان ها زندگی می کنیم ، داستان هایی که تعدادشون خیلی زیاده ، اونقدر زیاد که ممکنه هیچ وقت گفته نشن ، شاید تنها کاری که از دست این داستان ها بر بیاد اینه که منتظر باشن که یه راوری پیدا بشه و روایتشون کنه ...
این راوی می تونه داستانشو از دیدن پیرمرد فال فروش تنهایی تو درکه روایت کنه ، یا با دیدن پسرک فال فروش سر چهار راه از پشت شیشه ی کافه ی اونور چهارراه ، وقتی که مشغول خوردن چایی و دونات یا فقط قهوه ی معمولی هر روزه شه و یهو به آینده ی پسرک فکر می کنه ، صاحب روایت بشه .
مهم واقعی بودن یا نبودن داستان ها نیست ، مهم شنیده شدن داستان هاست ، شنیده شدن روایت ها از داستان ها .
مهم آدم های خوبی ان که راوی براشون می نویسه و تعریف می کنه .
همیشه روایت کردن رو دوست داشتم و آدم هایی که به روایت هام گوش دادن رو بیشتر (:

بهروز گفت...

من اینو بذارم به حساب تعریف و بگم مرسی ؟ D:

شبنم گفت...

صد در صد!! این کامنت اخیرت هم به نظرم یه جورایی حرفه ای می یاد !!

gooshshekaste گفت...

eyval ghashang bood...mishod tasvire hajiro khoob tasavor kard albate man too in ghesmat moshkel daram chon fek mikonam ke khanande neveshteye mano khoob tasavor mikone dar haar hali ke intory ham nist agaram bekhaam kheily too joziaat beram khanade khaste mishe ke matnamamo bekhoone!!