۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

وقتی که قصه ها گم شدند

عاشق نور بود و خورشید و رنگین کمان . قصه ها را باور داشت . قصه هایش را که بردی تاریکی همدمش شد . می نشست گوشه ی اتاقش و زل می زد به سقف .  بارها پرسیدم : " روی سقف دنبال چی می گردی ؟ " همانطور که توی تاریکی به سقف زل زده بود جواب می داد : " دنبال آسمون " . بعد همانطور آرام به سمتم بر می گشت و می گفت : " اما ستاره ها رفتن ... "

۲ نظر:

سمانه گفت...

چه تفاهمی!!!! اتفاقآ منم مثل تو ازش پرسیدم تو سقف دنبال چی می گردی!!
عجیبه ها!!! من که فکر می کردم واسه خودت حسابی یک غصه دار قصه دار شدی!!
هم قصه داری هم یه عالمه ستاره،خودم می دونم!

amirreza گفت...

کسی که عاشق نور بوده حتما یه دنیا به بزرگی تمام اون ستارهها تو وجودشه؛ اخه دیگه برا اون که صلبیت معنی نمیده، اون ستاره ها رو باور کرده چون همیشه داره تو فکرش با اونا زندگی میکنه؛ اخه میدونی اون اطمیانان داره اونا پاک نمیشن تا خودش نخواد.