۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

آبی خاکستری


آن شب اولین باری بود که سر و کله اش پیدا شد . کسی در خانه نبود ؛ از خستگی روی تختم لم داده بودم و برای خودم کتاب می خواندم . بعد از اینکه نیم ساعتی کتاب خواندم ، چراغ خواب بغل تختم را خاموش کردم و توی تخت ولو شدم . عادتم است که همیشه موقع خواب باید چیزی رویم کشیده شده باشد . لحاف سبز خوشگلم را هم روی خودم کشیده و منتظر بودم تا خواب از راه برسد . چشم هایم گرم شده بود اما انگار یک جایی آن انتهای مغزم هشیار بود . هر کاری می کردم خوابم نمی برد . از این پهلو به آن پهلو شدم ، لحاف را آوردم روی شکمم ، بعد روی سینه و بعد هم زیر چانه ام ، اما افاقه ای نکرد ؛ خوابم نمی برد . حوصله ی دوباره کتاب خواندن را هم نداشتم ، آن هم کتابی که آن شب ها می خواندم ، غرغر های اگزوپری بود راجع به جنگ جهانی دوم با یک ترجمه ی سخت . فکر و خیال ریخت توی کله ام . هر فکری ؛ مغزم کم کم آرام گرفت .
فکر می کنم یک ساعتی گذشته بود و توی خواب و بیداری به سر می بردم که ناگهان نا خود آگاه از خواب پریدم . بدجوری عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم . بلند شدم و توی تختم نشستم . نمی دانستم چه شده و حال خوبی نداشتم . چند دقیقه ای همین طور روی تخت نشستم و زل زدم به تاریکی اتاق ؛ بعد از آن از تخت بیرون آمدم و رفتم به آشپزخانه ، لیوانی را از آب پر کردم و یک نفس سر کشیدم . مقداری آرام شدم . به اتاقم بازگشتم و دوباره توی تخت دراز کشیدم .
چشمانم را بسته بودم تا خوابم ببرد ، اما انگار هشیاری عجیبی وجودم را فرا گرفته بود . خیس عرق بودم و احساس گر گرفتگی می کردم . بلند شدم و پنجره ی کنار تخت را کمی باز کردم . نسیمی آمد . دوباره دراز کشیدم . اما هنوز داغ بودم و نا آرام ؛ هر کاری می کردم آرام نمی شدم . غلت زدم ، زانو هایم را توی شکمم جمع کردم ، طاق باز خوابیدم ، روی شکم خوابیدم ، یک دستم را کردم زیر بالشت ، دو دستم را کردم زیر بالشت ، اما هیچ کدام فایده ای نداشت ، خوابم نمی برد .
یکدفعه ناراحتی عجیبی همه ی وجودم را گرفت ، انگار یکهو کلی غم ریخته شد توی دلم . دلم می خواست گریه کنم ، اما گریه ام هم نمی آمد . درمانده شده بودم و واقعا نمی دانستم چه کار کنم که ناگهان احساس کردم کسی دارد نگاهم می کند . در ابتدا فکر کردم که خیالاتی شده ام و به خاطر بی خوابی این احساس به من دست داده ، اما مدتی که گذشت واقعا نگاه کسی را روی خودم احساس می کردم . احساس عجیبی بود ، عاری از هر گونه دروغی ، قاطع به من می گفت که کسی دارد مرا نگاه می کند .
به سمتی که فکر می کردم صاحب نگاه در آن جا باشد چرخیدم و برای اولین بار او را دیدم . نشسته بود پشت در اتاق ، زیر جالباسی . زانوهایش را جمع کرده بود توی سینه و با چشم های درشت و گردش مرا خیره می نگریست . چهره ای لاغر و استخوانی داشت . موهای سرش کوتاه بود و نامرتب و گوش های نوک تیزش را پنهان نمی کرد . یک پیشانی بلند ، دماغی نوک تیز و عقابی و گونه های گود رفته دیگر اجزای صورتش را تشکیل می دادند . هیچ ابرو یا مژه ای هم روی صورتش نداشت ، دهانش را نیز نمی توانستم ببینم زیرا در پشت زانوهایش پنهان شده بود . بدن و صورت و لباسهایش همگی آبی بودند ، نوعی آبی که به خاکستری می زد .
نمی دانم چرا نترسیدم ، در واقع هیچ عکس العملی نشان ندادم ، حتی چراغ خواب بغل تختم را هم روشن نکردم تا او را بهتر ببینم . فقط نگاهش کردم ، همین . او هم فقط نگاهم می کرد ، با آن چشم های درشت لعنتی اش . چشم هایی که خیلی غمگین بودند .
بعد از چند دقیقه از جایم بلند شدم . بالشت و لحافم را انداختم روی کولم و از اتاق بیرون آمدم . او همانجا توی اتاق ماند و من توی سالن روی زمین خوابیدم .
حالا یک ماهی از شبی که برای اولین بار دیدمش می گذرد . بعد از آن ، هر چند شب یک بار پیدایش می شود . اوایل با وجود نگاه های خیره و غمگینش خوابم نمی برد و مجبور می شدم بروم توی سالن . اما بعد از گذشت اندک زمانی کم کم به نگاه هایش عادت کردم . حالا این شب ها که می آید مدتی با او حرف می زنم و سپس به خواب می روم ؛ او چیزی نمی گوید و فقط نگاه می کند ، با آن چشم های درشت غمگین لعنتی اش ...

بسیار راجع به او و ماهیت وجودی اش فکر کرده ام . اکنون پس از شب های متوالی فکر کردن به نتیجه رسیده ام . حالا دیگر می دانم او کیست ، او همه ی تنهایی من است ...


پی نوشت : با وجود این همه آدمی که دور و برم هستن ولی خیلی تنهام ، هر روز هم بیشتر دارم تو تنهایی خودم فرو می رم ، برای خارج شدن از این وضعیت تلاشی نمی کنم ؛ چون نه ناراحتم و نه عصبانی ، فقط خیلی تنهام .


۲ نظر:

banafsheh گفت...

خوندم و خوندم تا به پی نوشتت رسیدم
چقدر با کلماتی که تو ذهن منه برای توصیف روزگار خودم همخونی داره. بسیار زیبا مینویسی.

N گفت...

:) خب من تولدم بیستم ئه. اما یه همکلاسی به اسم به‌روز داشتم که تولدش بیست و یکم بود :دی