روزی به " ف " گفتم که سلول های دستم با من صحبت می کنند ؛ فکر نمی کنم " ف " آن روز زیاد حرفم را جدی گرفت .
آن روزها ، روزهایی بود که کسی را بسیار دوست می داشتم و سلول های دستم از آرزوهایشان برایم می گفتند . می گفتند که دوست دارند نرمی صورتی را احساس کنند ، پلکی را نوازش کنند و روی گونه ای بلغزند ، در لابه لای موهایی فرو روند و ...
روزی رسید که دیگر عاشق نبودم ، سلول های دستم ساکت شدند و دیگر با هم حرفی نزدیم .
امروز صبح که داشتم توی آینه ای نگاه می کردم ، ناگهان مردمک چشمم گفت : " سلام عزیزم ! "
۶ نظر:
خوشم اومد. ولی فکر می کنم که اگر یک روز صورتت رو توی دو دستت بگیری و کف دستهات آروم نفس بکشی، بازم اون صداها رو بشنوی، صداهایی که دستت به خاطر سپرده. بدن آدمیزاد حافظه خوبی داره. خصوصا در اینجور موارد!
یا خدا!!(:
جدی گرفتم..مثل خیلی چیزای دیگه که جدی میگیرم اما صبر می کنم تاخودت درباره اش حرف بزنی
:)
موضوع جالب شد تازه!
چه جالب . منم داشتم یه پست می نوشتم درباره ی همین موضوع . شاید چند روز دیگه پابلیشش کنم .
خوبه بازم اینجا می نویسی . دلم برای خره تنگ شده بود و برای جفتک زدن خودم !
ارسال یک نظر