۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

کجا ؟


پیرمرد پرسید : " کدوم وری باید برم ؟ " . با قد کوتاهش روبرویم ایستاده بود . کلاه گردی به سر داشت و جلیقه ای هم به تن ؛ شلوارش هم پاچه های گشادی داشت . به سرعت می توانستی بفهمی که مسافر است و تازه از شهرستان رسیده . از صورتش پیدا بود که از این شهر درندشت با همه ی خیابان های عریض و طویلش و این همه آدم و ماشین چیز زیادی دستگیرش نشده .
دوباره پرسید : " کدوم وری باید برم ؟ "
" کجا می خوای بری حاج آقا ؟ "
" می خوام برم دانشگاه "
" کدوم دانشگاه ؟ "
" دانشگاه اوین "
" کجا ؟! "
" دانشگاه اوین "
" اوین که دانشگاه نیست حاجی "
" چرا ، دانشگاه اوین "
" حاج آقا اوین زندانه "
" نه ، دانشگاه اوین " با لحن قاطعش اصرار داشت که اوین دانشگاه است و او می خواهد به آنجا برود .
داشتم فکر می کردم که شاید می خواهد برود دانشگاه شهید بهشتی و حتما آدرس اشتباهی گرفته است که دوباره پرسید : " کدوم وری باید برم ؟ "
" باید بری اون ور میدون سوار تاکسی هاش بشی ، یه راست می رن دم دانشگاه "
" نه ماشین نمی خوام ، پیاده می رم "
" باشه ، حالا تا اون ور میدون با من بیا ، از اونجا باید بری "
تا دم تاکسی های دانشگاه همراهش رفتم که مطمئن شوم درست سوار می شود . دم تاکسی ها که رسیدیم ، گفتم : " ببین حاج آقا ، این تاکسی ها رو سوار می شی ، می ری دم در دانشگاه پیاده می شی ، منتها اسمش دانشگاه شهید بهشتیه "
" نه ، دانشگاه اوین ، پیاده می رم "
" همونه ، نزدیک اوینه ، همینا رو باید سوار شی "
رو کردم به راننده و گفتم که او را دم دانشگاه پیاده کند ، وقتی برگشتم تا از پیرمرد بخواهم که سوار تاکسی شود دیدم نیست . برای خودش راه افتاده بود و داشت می رفت .
دور شدنش را تماشا کردم ...


پی نوشت : یک روزی قرار بود زندان های این مملکت دانشگاه شوند ، شاید این پیرمرد ازهمان روزها می آمد ...


۲ نظر:

Samaneh گفت...

خیلی ملموس بود.یک چهره آفتاب سوخته و خطوط عمیق گوشه چشم.
(:

نینا گفت...

!!!!!