۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

رویا - کابوس


مثل مبارزی پیر که از آخرین مبارزه ی سختش ، خسته باز می گردد ؛ به مانند قهرمانی که دوره اش گذشته باشد و به پوچی تمام سال های پشت سرش بیندیشد ؛ آمدم .
روی کاناپه وسط دشت نشسته بودی ، دراز کشیدم و سرم را روی پاهایت گذاشتم . دستت را درون موهایم لغزاندی و به آرامی نوازشم کردی . آهسته پرسیدی : " رنگ های شاد کجا بودند ؟ "
همان طور که به ابرهای خاکستری بالای سرمان خیره می نگریستم ، جواب دادم : " همه خاکستری ... همه خاکستری ... "
بغضم ترکید و زار زار در دامنت گریستم ...



۱ نظر:

hastunak گفت...

خوبه كه دامني باشه كه بعد از آخرين نبرد بي حاصل بشه توش سر بذاري و بغضت بتركه ... !