۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

لحظه ی سنگین


حوصله ی طرف را ندارم ، از بچگی ازش خوشم نمی آمد ، جز آدم های موذمار بود . ولی مجبورم بروم و مدرک کوفتی ام را بگیرم . زنگ می زنم به موبایلش .
" الو ، سلام آقای ب ... بله ... بله ، نه مدرک شما آماده است ، فقط باید بیاین ازم بگیرینش ... بله ، امروز هستم ... خب پس دوشنبه هم می تونین بیاین تا قبل از دو ... بله امروز هم می شه ، منتها الان من بیرونم ... بله ، بله ... والا الان من میدون انقلابم ، سمعک بچه ام رو آوردم اینجا درست کنم ، شما تا قبل از دو بیا فدراسیون ... "
صدای بوق اشغال . شماره اش را دوباره می گیرم ، شارژ گوشی اش تمام شده .
سمعک بچه ام ... سمعک بچه ام ...
یک لحظه همه ی گذشته ها فراموشم می شود ، باند و باند بازی هایشان در فدراسیون ، زیر آب زنی ها ، چاپلوسی ها و ...
سمعک بچه ام ... سمعک بچه ام ... دلم برایش می سوزد ، به عنوان یک انسان ، به عنوان یک پدر ، پدر است ، پدری که شاید برای بچه اش دارد زحمت می کشد ، حالا اصلا با همان باند بازی ها ... یک لحظه حس می کنم در صدایش غمی بود موقع گفتن " سمعک بچه ام " .
سمعک بچه ام ... سمعک بچه ام ... چقدر سنگین و دردآور است ...




۳ نظر:

negar گفت...

:)

Samaneh گفت...

ye hessaii yeho mitoonan raje be yeki avaz beshan,manam tajrobe kardam

باران گفت...

یادمه یه صفحه توی پیک تبلیغ بود.نوشته بود"سمعک های نامرئی برای کودکان" .منم اون روز غصه خوردم.کاری نتونستم بکنم...فقط یه هفت باز کردم بعد از کلمه ی "کودکان" و نوشتم"مرئی!"!..."سمعک های نامرئی برای کودکان مرئی!":(