۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

یک روز زندگی

اول - نون برگشته است .

دوم - درب ورودی متروی هفت تیر . ن و ف را بعد از مدت ها می بینم . دلم برایشان خیلی تنگ شده بود . س می آید . بعد هم ک و نون می رسند .

سوم - حسن رشتی ؛ باقلاقاتوق ، کباب ترش ، میرزاقاسمی ، سیر ترشی ، زیتون پرورده ، دوغ ، پیاز ، حرف ، غذا ، آرامش .

چهارم - با بدبختی در خیابان منوچهری یک قهوه خانه ی سنتی پیدا می کنیم ، داخل یک پاساژ قدیمی ، قهوه خانه ی آذربایجانی ها . محیط و آدم هایش برای ما قشنگ است ؛ اما ما برای آدم های آن جا قشنگ نیستیم . چای می خوریم . یک فروشنده ی آذری وارد قهوه خانه می شود . می گوید از آذربایجان آمده است و دی وی دی های اصل خوانندگان آذری را آورده برای فروش . چای سفارش می دهد و هنگامی که دارد قلیان می کشد دی وی دی هایش را نشان مشتری های قهوه خانه می دهد . پرسوناژ جالبی است . یادداشت می کنم که یادم باشد درباره اش بنویسم ، شاید چیز خوبی ازش درآمد . فروشنده کم کم با مشتری های قهوه خانه خودمانی می شود . شروع می کند به آواز خواندن . شاگرد قهوه چی می آید دم میزمان . با اخم می گوید قلیانتان را بدهید و بروید دیگر . بیرونمان می کند .

پنجم - یک ربع پس از خروج از قهوه خانه ، در کافه ای نشسته ایم ، حوالی میدان فردوسی . محیط فوق العاده آرامش بخشی دارد . لیموناد هایش هم محشرند ، همراه با نعناع .

ششم - تئاتر شهر ، بلیط می گیریم برای اجرایی در پارکینگ دانشگاه امیرکبیر .

هفتم - در یکی از اپیزودهای نمایش هستیم و سوار یک جیپ زرشکی در پارکینگ دانشگاه این ور و آن ور می رویم . بازیگر نمایش که رانندگی می کند ، جیپ را گوشه ای نگه می دارد . همراهش از ماشین پیاده می شوم . می گوید می خواهد صحنه ای از فیلم گوزن ها را بازسازی کند . دوربین فیلم برداری روشنش را روی کاپوت جیپ می گذارد و جلوی دوربین می ایستیم . می گوید من بشوم فرامرز قریبیان و او هم بهروز وثوقی . دیالوگ صحنه ی مورد نظرش را می گوید تا تکرار کنم و یادم بماند . بعد می گوید آماده ای ؟ صدایی از درونم بیرون می آید و می گوید : " بزن رضا ! ... به یاد جوونی هات بزن ! ... بزن لامصب ! ... تو می تونی ... " و بعد چهار بار با مشت می کوبم روی دیوار ؛ یک ، دو ، سه ، چهار .

هشتم - چهارراه ولیعصر با نون و ن و ک خداحافظی می کنم . پیاده می آیم سمت میدان ولیعصر . کنار یکی از دکه های مخابراتی مردی را می بینم . پیشانی اش را تکیه داده به دکه ؛ به کارتنی که کنار آن روی زمین افتاده و قرار است شب تشک او باشد خیره شده است . کمی جلوتر دخترک دست فروشی با ده دوازده تا بادبزن در دست ، روی پله ی مغازه ای نشسته و بی صدا اشک می ریزد . رد می شوم ، هدفون را توی گوش هایم بیشتر فرو می کنم و چشم هایم خیس می شوند .

نهم - سرم را تکیه داده ام به پشتی صندلی تاکسی . باد گرم شبانه ی تابستان تهران را روی صورتم احساس می کنم . شهرم را نفس می کشم ...

۱ نظر:

نازی گفت...

برای پست بالا نمی شد کامنت گذاشت . اینجا می ذارم.
روحش شاد.