۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

Ma chère amie




صبح از خانه می زنم بیرون . با ماشین می روم دنبال امیرحسین . می خواهیم برویم پولور بخرم . چند دقیقه بعد از این که سوار می شود یادش می آید  می خواسته پرتقال و همبرگر بیاورد ولی یادش رفته . اما هاردش را آورده . البته که هارد برایمان مهم تر است . این روزها این فیلم و سریال ها و هر چیزی که باعث می شود راحت تر بگذرد برایمان مهم تر از بقیه چیزهاست . این تصویر ها و قصه های دانلودی و صفر و یکی که از خارج از این دنیا می آیند .
می رسیم ونک . همه چیز خیلی گران است . خیلی گران . بعد اوباما ی فلان فلان شده می گوید تحریم ها هدفدار است و به مردم فشار وارد نمی کنیم ( به گور پدر پدرسوخته ات خندیده ای آمریکایی آفریقایی تبار کره خر( در اینجا من نژاد پرست نبودم ، آمریکایی آفریقایی تبار درست است و سیاه غلط و نژادپرستانه گویا ) ) . در نیم ساعت گشت و گذار فقط یک پولور معقول می بینم . بقیه یا انگار از پشم بز درست شده اند یا خیلی نازک اند . همه هم قیمت ها احمقانه بالا .
نهار می خوریم و می رویم تجریش شاید آنجا چیز بهتری پیدا بشود . اینجا از آنجا بدتر . یک مشت دری وری و جفنگ را به اسم لباس گذاشته اند توی ویترین . آخرش عصر بر می گردیم همان ونک همان یک مدل معقول را می خریم و خلاص . احمقانه این است که رنگ ها همه انگار مرده اند . همه ی لباس ها قهوه ای ، مشکی ، سورمه ای ، سبز چرک و ... . انگار در این مملکت هیچ کس دوست ندارد لباس رنگ شاد داشته باشد . خب من دنبال رنگ زرد یا نارنجی پرتقالی می گشتم . آخرش سهمم مخلوطی از سفید و بنفش و چند رنگ دیگر شد .


شب که می آیم خانه  روی میزم یک بسته ی قهوه ای رنگ پستی است . چند لحظه ای همین طور نگاهش می کنم . تا حالا بسته ای پستی از کسی دریافت نکرده ام ( به غیر از یکی دو تا دانشگاه احمق فرانسوی که گویا اسم ایمیل و فایل پی دی اف هنوز به گوششان نخورده و جواب هایشان را با پست می فرستند و پروسه ی دریافت جواب برای متقاضی بیچاره به جای چند ثانیه نزدیک به دو هفته طول می کشد) .
می روم جلو و روی بسته را می خوانم . رویش نوشته برسد به دست دوست عزیزم بهروز . آدرس فرستنده را نگاه می کنم . استرالیا . سمانه . همین طور مات و مبهوت می نشینم روی صندلی و بسته را نگاه می کنم . احتمالا دارم لبخند می زنم ولی هنوز گیجم . خوشحال می شوم . آنقدری خوشحال می شوم که نمی توانم بگویم چقدر است . خودت می دانی خانوم سمانه خانوم که چقدر است .
جعبه را باز می کنم . از خوشحالی چشمهایم گرد می شود . خیلی گرد . نمایشنامه ی
Art یاسمینا رضا . متن اصلی . همان که چند وقت پیش خودش پیشنهاد خواندنش را به من داد . و من اینترنت را زیر و رو کردم برای متن فرانسوی و دریغ از کوچکترین یافتنی .
و حالا تصور کنید منی که این روز ها همه ی ذهنم درگیر نوشتن این مطلب بود که باید زبان بیگانه آموخت . اول برای فرار از سانسور دوم برای دریافت حس واقعی نویسنده . ترجمه همیشه ناقص است . مترجم دست می برد در اثر ، حتی در ایده آل ترین حالت . و اصلا برایم عجیب نیست که سمانه برایم نوشته است : " کتابهایی که ترجمه می شن ، در بهترین حالت حتی نزدیک به اسانس طعم خانگی شان هم نیستند . فکرش را بکن یعنی چه وضعی می شود که آرمان شهر یک دستاوردی ، مثلا مزه ی اسانس قرمه سبزی بدهد . البته که طبقه ی متوسط ترجمه ها ، قضیه رو خیلی سخت نمی گیرند و به تعریف کردنِ اینکه قرمه سبزی چه مزه ای دارد بسنده می کنند . "
اصلا برایم عجیب نیست . اولین باری نیست که فکرم را سمانه می فهمد . من اصولا آدم ابتر و ناقصی هستم در حرف زدن و رساندن منظورم و رو راست می گویم که  تا حالا او تنها کسی بوده که من حس می کنم  با او راحتم  و او می فهمد من چه می گویم  و چه احساسی دارم ، حتی وقت هایی که دارم چرت و پرت می گویم . شاید تله پاتی که می گویند همین چیزها باشد دیگر .
کنار کتاب هم پر است از خوراکی خارجی . رنگ و وارنگ . وای که چه خوشبختی عظیمی . دامنم از دست می رود ...



سمانه ، از دوستی با تو به خودم افتخار می کنم و از دست خودم خیلی خوشحال هستم . همه ی این چیزهایی هم که نوشتم از نظرم اَلکن است برای بروز چیزهایی که در سرم آمد . فقط مثل همیشه هم امیدوارم که بدانی چقدر برایم عزیزی .

۳ نظر:

sara گفت...

u are soooo lucky

ali گفت...

?noskheye farsisham hast

بهروز گفت...

بله ، و فکر می کنم ترجمه هیا مختلفی هم ازش شده :)